رمان آخرین برف زمستان

 

دکتر رمان نویس  http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آخرین برف زمستان قسمت اول از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان



به آن دانه های سپید برف
که رقص کنان بروی حریر نگاهت می نشیند،
غبطه می خورم.
هوا سرد اما
اینجا برای دویدن در خیال تو!
هنوز دو سه گامی نفس هست.
دریچه ی نگاهت را،
به سوی آمدنم باز بگذار.
من به روشنای فرداهایمان خوشبینم،
آخرین برف زمستان در راه است.
«لیلین»

****

شال دور گردنمو تا روی چونه ام بالا کشیدم ودستکش های چرمم رو به دست کردم.پله های دفتر خونه رو تند تند پایین اومدم ودرعین حال سعی کردم برای بند کیف سنگینی که همراهم بود،یه جای ثابت رو شونه ی راستم پیدا کنم.
صدای سلانه سلانه ی قدم هایی که بر می داشت، از پشت سرم می اومد.هوای راه پله خفه وفضا نیمه تاریک بود.یه نگاه به ساعتم انداختم.هشت وچهل وپنج دقیقه ی صبح رو نشون می داد واین نیمه تاریک بودن به چراغ سوخته ی راه پله و هوای ابری وخاکستری بیرون بی ربط نبود.
ـ یه لحظه وایسا باهات کار دارم...آیلین...آیلین با تو ام.
صداش عجیب اعصابمو خط خطی می کرد.داشتم تقریبا به طرف در خروجی پرواز میکردم که حس رها شدن وآزادی رو با همه ی وجودم احساس کنم و اونوقت اون داشت با آیلین گفتن هاش گند می زد به هرچی حس رها شدنه.
رو پاگرد اول ایستادم ودرحالی که سعی داشتم به اعصابم مسلط باشم ولااقل این دم آخری تندی نکنم،نفسمو با حرص فوت کردم.به طرفش چرخیدم و یه نگاه ناچار ومعذب بهش انداختم.
ـ فرمایش؟
با آرامش تمام از پله ها پایین اومد وجلوم وایساد.مثل همیشه خونسرد واز خود مطمئن بود.دلم می خواست با کیف سنگینم چنان تو صورت مزخرف وبی خیالش بکوبم که دیگه واسه خونواده اش قابل شناسایی نباشه.واقعا درک نمی کردم این بشر به چیِ خودش اینقدر افتخار می کنه.
ـ این اون چیزی بود که می خواستی؟
نگاه تحقیر آمیزی بهش انداختم وبا نفرت زمزمه کردم.
ـ یعنی تو نمی خواستی؟
دستی کلافه پشت گردنش کشید وبه حالت تاسف سر تکان داد.
- جواب خونواده هارو...
صدام بی اختیار بالا رفت.
ـ گور بابای همه شون.
ـ دیشب بلاخره به رهی همه چیز رو گفتم.
ـ اتفاقاً زنگ زدن ومراتب تبریکات واظهار خوشحالیشون رو با فحش های خوش آب ورنگ وشاخ وشونه کشیدن های بی سر وتهشون به عرض رسوندن.
ـ حالا می خوای چیکار کنی؟
کیفمو رو شونه جا به جا کردم ودر حالیکه سعی داشتم به درد عصبی ای که منشأش از معده وزخم اثنی عشرم بود ،بی توجه باشم،جواب دادم.
ـ زندگی کنم...یه نفس راحت بکشم.
ـ بر می گردی پیش پدر ومادرت؟!
پوزخند تلخی رو لبم نشست وبهش به دید یه آدم احمق و کودن زل زدم.یعنی واقعا فکر می کرد من بر می گردم؟اونم کجا...جایی بین یه مشت آدم از خود راضی و متعصب که براشون طلاق زن معنی نداشت؟پیش دَدِه (پدربزرگم)که بزرگ طایفه بود واینو ننگ واسه ایل می دونست؟یا پدرم که با وجود سی سال شهرنشینی هنوزم سرسپرده ی سنت های طایفه بود؟پیش مادرم که همه ی دنیاش تو یه چهاردیواری به اسم خونه خلاصه می شد وهمه ی فکر وذکرش تهیه ی سیسمونی واسه بچه ی آیناز بود وتنها دلخوشیش ادا کردن نذرهای هفتگی که هیچ وقت خدا تمومی نداشت؟یا برادرم رهی که یه زمانی همه جوره قبولش داشتم وحالا برام فقط دوست محمد،شوهر سابقم بود؟واژه ی سابق بدجوری به مذاقم خوش اومد.
بهم جرات داد جلوش وایسم ونه برای انتقام،برای اینکه بهش ثابت کنم دیگه اجازه نمی دم کسی برام تصمیم بگیره،جواب دادم.
ـ فکر می کنم این یه مورد دیگه به خودم مربوط می شه.
ازفک منقبض وابروهایی که می رفت تا تو هم گره بخوره ،کاملا پیدا بود که به هدف زدم.وبا این کار انگار قند تو دلم آب کردن.
باخشم مهارناپذیری جواب داد.
ـ آره به خودت مربوط می شه.منتها هرغلطی که می خوای بکنی باید اینو در نظر بگیری که از شانس مزخرف من سه ماه تو عده ای.می دونی؟...دلم نمی خواد کاری کنی که فردا من مجبور شم جوابگو باشم.
معده ام از درد تیر کشید وراه نفسمو بست.با صورتی از درد مچاله شده نگاه ناامیدم رو به چند پله ی باقی مونده انداختم ولعنت فرستادم به هرچی دفتر خونه که اینهمه پله داره.دست بلند کردم وبا ته مانده ی نیرویی که داشتم،تخت سینه اش کوبیدم.
ـ خفه شو.
تکان مختصری خورد وچون عکس العملم غافلگیرانه بود یه قدم عقب رفت.دستمو به دیوار گرفتم وپله هارو پایین اومدم.مدام یه واژه تو ذهنم جولان می داد(عوضی...عوضی)
ـ صبرکن...آیلین می گم صبر کن.
با درد نالیدم.
ـ برو به درک آشغال.
ـ من منظورم...یعنی می دونی...خب عصبانی شدم،دست خودم نبود.
با بی حالی از دفتر خونه بیرون رفتم وبه محض خارج شدن با یه نفس عمیق هوای سرد ویخ زده ی زمستونی رو به ریه هام فرستادم و همزمان آب شدن چندتا دونه ی برف رو،روی صورتم حس کردم.سرمو بالا گرفتم وبا دیدن برفی که رقص کنان وخرامان می چرخید وپایین می اومد،بی اراده لبخند زدم.اولین برف زمستان همگام با یکی از بهترین روزهای زندگیم می بارید وشادی بی نظیری رو به وجودم تزریق می کرد.
صدای تلفن همراهم منواز فکروخیال بیرون کشید.هانا بود.صمیمی ترین دوستی که داشتم.مطمئن بودم الآن حسابی نگرانمه وفکر می کنه دارم یکی از سخت ترین وبحرانی ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کنم.اما من خوشحال بودم.خوشحال وراضی.
مطمئن بودم این بهترین کاریه که تونستم برای اولین بار با تصمیم خودم انجامش بدم.حتی به اندازه ی روزی که دانشگاه و تورشته ی مورد علاقه ام قبول شدم یا موقعی که به خواست خودم به پسرعموم یاشار که خواستگار اولم بود،جواب رد دادم،هیچ وقت اینطور خوشحال نبودم.
با بدجنسی به تماس هانا جواب ندادم وخودخواهانه به این فکر کردم که نمی خوام حال خوشم با دلداری دادن های خواهرانه اش خراب شه.
دستی مچ راستم رو گرفت وکشید.
ـ مگه با تو نیستم یه لحظه صبر کن.
با نفرت عقب کشیدم.
ـ ولم کن...چی از جونم می خوای؟
دستاشو به حالت تسلیم بالا برد.
- باشه عصبی نشو.نمی خوام اذیتت کنم...فقط...فقط می خواستم بگم متاسفم.
ناامیدانه نگاش کردم.اون حتی الآنم که دیگه هیچ صنمی با هم نداشتیم دست از مبادی آداب بودنش نمی کشید واصرار بی مورد داشت که یه جورایی همه ازش راضی باشن.
- ببین نمی خوام از این روز آخری یه خاطره ی بد واسه هردومون بمونه.موافقی بریم یه چیزی با هم بخوریم؟...بذار لااقل یه جدایی قشنگ داشته باشیم آیلین.باشه؟
سرمو با تاسف تکان دادم وبی خیال خندیدم.
ـ یه رابطه ی قشنگ،جدایی قشنگ داره.ما که...
باقی حرفمو خوردم وبهش خیره موندم.این یعنی باهاش بهشت که سهله یه قدم اونورترم نمی رم.

گوشیش زنگ خورد ولبخند رو لبمو پر رنگ تر کرد.
ـ الو نینا...ببین من جایی هستم که نمی تونم باهات صحبت کنم...حالا بعدا بهت می گم.
ـ دختر دایی عزیزتون احیانا نبودن؟...خب چرا بنده خدا رو اینقدر دلواپس نگه می داری؟بهش میگفتی همه چی تموم شده بذار خیالش راحت شه.
بدون اینکه توجهی به لحن تحقیرآمیز حرفام نشون بده گفت: بازم می ری خونه ی خاله ات؟
شالمو کمی بالاتر کشیدم.سوز هوا داشت کم کم به تنم نفوذ می کرد.
ـ ایرادی داره؟
ـ می دونی که حرفای خوبی پشت سرش نمی زنن.
ـ چرا؟چون خودش واسه زندگیش تصمیم گرفته ونخواسته بسوزه وبسازه؟چون طلاق گرفته؟...خب منم گرفتم.به همین زودی فراموش کردی؟همین چند دقیقه پیش بود.
سرشو با ناراحتی تکان داد وبعد نگاه جدیش رو بهم دوخت.
ـ در مورد اون چک...مهریه ات رو میگم...اگه می شه فردا یکم دیرتر برای نقد کردنش اقدام کن.حسابم کمی کسری داره.البته صبح اول وقت می رم وجا به جاش می کنم اما الآن...
یه نگاه به ساعتش انداخت.
ـ راستش امروز اصلا فرصت نمی کنم.
با یادآوری اون برگه چک بهم ریختم وروز خوبم باحرفش به لجن کشیده شد.همه ی بدبختی من از اون چک ومبلغش که به عنوان مهریه ام بود،شروع می شد.تموم خاطرات یک سال قبل تند ومسلسل وار به ذهنم هجوم آورد ودهانمو تلخ کرد.اتفاقات روز خواستگاریم،چک وچونه زدن پدرهامون سر مقدار مهریه،چشم پشت نازک کردن های پوران خانوم که انگار می خواست بابت یه جنس بنجل همچین قیمتی رو بپردازه ،لودگی عمو ناصر که با خنده می گفت(حالا مهریه رو مگه کی داده وکی گرفته)و زیر لب ذکر گفتنهای مادرم که انگار میخواست با توسل به هرچیز مقدسی هرطور شده این وصلت سربگیره.تا مصیبت شوهرنکردن دختر بزرگش از سر بگذره.دختر بزرگی که فقط بیست ویک سال داشت وحالا به میمنت تلاش های اطرافیان شده بود یه زن مطلقه ی بیست ودو ساله.
با ناراحتی سرتکان دادم وخواستم از کنارش بگذرم که باز مانعم شد.
- می گم می شه این حلقه رو دستت کنی؟فقط واسه همین سه ماه...به خاطر خودت میگم.خواهش می کنم.
نگاهم به حلقه ی ازدواجم افتاد که هفته ی پیش اونو همراه بقیه ی طلاهای خرید عروسیم رو میز آرایشم جا گذاشتم واز اون خونه بیرون اومدم.
ـ فکر می کنی این حلقه برام مصونیت می یاره؟
با دلخوری لب ورچید.
ـ نمی خوام نگاه ناجوری روت باشه.
لبخند درد آوری رو لبم نشست.
ـ رگ غیرت ایلیاتی محمد خان عود کرده...یه نگاه به دور وبرت بنداز وچشماتو بیشتر واکن.تواین دوره زمونه که همه یه جورایی گرگ شدن، فرقی بین نگاه جوروناجور نیست.تو بهتره کلاه خودت رو محکم بگیری که باد نبره آقای ایل بیگی.نترس من هوای خودمو دارم.حواسم هست کاری نکنم که تو مجبور شی جوابگو باشی.درضمن اون حلقه ی لعنتی منو یاد مزخرف ترین روزهای زندگیم میندازه. روزهایی که منو با بالا ،پایین کردن چندتا سکه مث گوسفند به تو فروختن.پس بهتره پیش خودت نگهش داری وبندازیش دست گوسفند بعدی که بابات واسه سلاخیش پای معامله می شینه.
نگاهمو با نفرت ازش گرفتم وبه سمت ماشینم که یه پراید نقره ای بود،پاتند کردم.همینم از صدقه سری اون داشتم اما حاضر نبودم مث طلاهام جا بذارمش.همین که سندش به نام خودم بود واونو از اموال محمد جدا می دونستم برام کافی به نظر می رسید.
گوشیم دوباره زنگ خورد.اینبار خاله طرلان بود.با لبخند جواب دادم.
ـ سلام خوشگله چطوری؟
ـ سلام.چی شد بلاخره؟تونستی این دندون لق رو بکشی یا نه؟
سوار ماشین شدم وراه افتادم.
ـ آره بلاخره تموم شد.باور می کنی؟
ـ فکر نمی کردم اینقدر راحت کوتاه بیاد.
واسه پژویی که قصد داشت از یه فرعی وارد خیابون اصلی شه چراغ زدم وگفتم:اونم ازاین وضعیت خسته بود.می دونست چاره ی دیگه ای نداره.خودت که دیدی پیشنهاد طلاق رو هم اون داد...حالا می یام خونه در موردش حرف می زنیم.پشت فرمونم می ترسم افسر جریمه ام کنه.
تماس که قطع شد دست پیش بردم وضبط ماشین رو، روشن کردم.با ریتم شاد آهنگی که پخش می شد رو فرمون ضرب گرفتم وسعی کردم تموم اتفاقات چند ساعت قبل رو فراموش کنم.
حدود چهل دقیقه بعد رسیدم.خودش در رو به روم باز کرد.انگشت های دست چپش رو از هم باز کرده بود وداشت رو ناخن هاشو فوت می کرد.یه لاک خوش رنگ کالباسی بهشون زده بود.
ـ جایی داری می ری؟!
درو نگه داشت تا من وارد شم.
ـ قراره با مهندس کامرانی ونماینده ی فروش محصولاتمون تو لبنان ناهار بخوریم.بیشتر یه قرار کاریه.آخه یه مشتری عرب خوب به تورمون خورده.می خوایم هماهنگی های نهایی رو انجام بدیم که هرطور شده طرف رو حفظ کنیم.
لپشو با خنده کشیدم.
ـ هماهنگی واسه چی؟کافیه مهندس تورو بندازه جلو.تو هم یکم ناز وعشوه بیا.مشکل حله دیگه.
درو بست وبه سمت کاناپه ی لیموییش رفت ونشست.سیگارشو گذاشت رو لبش ومشغول ور رفتن با ناخن هاش شد.
ـ این چرت وپرت ها چیه می گی...مث اینکه حالت اصلا خوش نیست.
ـ نه اتفاقا خیلی هم حالم خوبه.باور نمی کنی چقدر احساس سبکی می کنم.انگاریه بار بزرگ از رو شونه هام برداشته شده.دیگه می تونم یه نفس راحت بکشم.

با خستگی کیفمو رو جا کفشی گذاشتم وشالمو از دور گردنم باز کردم و رو زمین کشیدم.
ـ بیا بشین حرف بزن ببینم چیکار کردی.سرمهریه که کوتاه نیومدی؟
دکمه های پالتوم رو باز کردم ومقنعه امواز سرم کشیدم.
ـ نه بابا چه کوتاه اومدنی.بهش گفتم مهریه مو می خوام.اونم نه نیاورد.مثلا میخواست لارج بازی دربیاره فوری دسته چکشو بیرون کشید ومبلغ رو به روز نوشت.
ـ خونواده اش خبر دارن؟
یله دادم به مبل و سرمو به طرفش کج کردم.
ـ چه می دونم.دختر داییش جلو دفترخونه باهاش تماس گرفت که اونم پیچوندش.احتمالا بدونن.
ـ همه یه طرف اون مادرشوهرت بفهمه می شه اسفند رو آتیش.خیلی خوشم اومد بد چزوندیش.
با یادآوری چهره ی پوران که همیشه ی خدا چشم دیدنم رونداشت،پوزخند زدم.
ـ نه اتفاقا.اون الآن خوش خوشونشه.اونی که چزوندمش جهانگیر خان پدر شوهرمه.بیچاره اگه بدونه اون محمد بی عرضه تموم مهریه مو یه جا تقدیم کرده سکته که هیچ یه راست راهی اون دنیا می شه.آخه کم چیزی نیست.پونصد وچهارده تا سکه که اون چهارده تاشم به نیت چهارده معصوم بوده.فقط یاد این می افتم که سر همین چهارده تا بشه پنج تا چه بحثی بین منصور خان وجهانگیر خان درگرفت،خون خونمو می خوره.ولی بی خیالش.فعلا که همش جرینگی ریخته شد به حساب خودم.
خاله به نشونه ی تایید حرفام سر تکان داد.
ـ آره بابا مهم اینه تو الآن با این پول دیگه به هیچ کدومشون احتیاجی نداری.منو بگو وقتی از بابک داشتم جدا می شدم بی صفت یه تفم کف دستم ننداخت.اونم فقط واسه اینکه راضی شه بلاخره طلاقم بده.اگه عرضه ی الآن رو اونموقع داشتم هرگز تو این مورد سکوت نمی کردم.
کاملا پیدا بود از یادآوری گذشته دوباره اعصابش بهم ریخته.دستمو گذاشتم رو شونه اش ودلداریش دادم.
ـ بی خیال خاله.فرض کن نجابت به خرج دادی و نخواستی دستت به پولای کثیف اون بابک عوضی بخوره.
ته سیگارشو تو ظرفش خاموش کرد وبا پوزخند گفت:نجابت؟!آره نجابت به خرج دادم اونم زیاد.ولی نجابت بیش از حدعین کثافته.
*****
90
موهای خیسمو با یه حوله ی صورتی پیچیدم وبه سمت آشپزخونه رفتم.طبق معمول بوی گند سیگار خاله فضا رو پر کرده بود.به اجاق گاز نزدیک شدم و هود رو،روشن کردم.اما بی فایده بود.متنفر بودم از اینکه صبح ناشتا همچین بوی مزخرفی به دماغم بخوره.کمی پنجره رو باز کردم واز اون بالا به برفی که رو زمین نشسته بود خیره شدم.
ساکنین مجتمع تو رفت وآمد بودن.ساعت نزدیک هفت ونیم بود واحتمالا عده ای از اونها برای شروع یه روز کاری جدید راهی محل کارشون می شدن.اونم تو این هوای برفی ودرست مث خاله که یک ساعت قبل با این منظور خونه روترک کرده بود.
خرده های خمیر نون بربری رومیز ریخته بود.خم شدم ،با یه حرکت جمعشون کردم و رو لبه ی باریک پنجره ریختم.اینم از روزی کبوترهایی که تواین برف،شاید غذایی برای خوردن پیدا نمی کردن.هرچند خاله بارها تذکرداده بود این کار رو نکنم.چون کافی بود پاشون به اون پنجره باز شه تا اونجارو به لجن بکشن.
فضا تقریبا قابل تحمل شده بود واسه همین از ترس اینکه سرما بخورم،پنجره رو بستم واستکان خاله رو گذاشتم تو سینک.واسه خودم چایی ریختم وپشت میز نشستم.
نگاهم به بخاری که از چاییم بلند می شد خیره بود وبه این فکر می کردم که حالا من یه زن مطلقه ام.آزاد وبدون هیچ قید وبندی.دیگه سایه ای به اسم شوهر تو زندگیم نیست ومن می تونم با فراغ بالی دنبال برنامه ها وآرزوهایی که داشتم،برم.
باید تو اولین فرصت پیگیر کارهای فارغ التحصیلیم می شدم.تیر ماه بود که رسما درسمو تو رشته ی کارگردانی تموم کردم وتا الآن یه جورایی واسه خودم ول می گشتم.مریضیمم که عود کرد بی خیال گرفتن دفترچه ی ارشد شدم و خودمو مشغول درگیری های لفظی وقهر وآشتی های بچگانه ی زندگی مشترکم کردم.می خواستم محمد رو به ستوه بیارم که آوردم.اونم دست کشید البته بعد از اینکه حسابی دقم داد ورو اعصابم رفت.خودشم می دونست دیگه چیزی درست بشو نیست.خشت اول کج گذاشته شده بود و اون اگه می خواست ادامه بده چیزی جز اینکه زیر آوار سازه ی نامیزان زندگی مون بمونه،براش به همراه نداشت.
به هرحال دیر یازود پوران خانوم واسه اش آستین بالا می زد واینبار که زبون محمد هم به خاطر انتخاب اشتباهش کوتاه شده بود دست رو هر دختری میذاشت نه نمی آورد.دلم میخواست با یه نفرشرط بندی کنم که اون شخص کسی جز نینا برادرزاده اش نیست.
صدای تلفن همراهم با آهنگ بی کلام یکی از ترانه های دِمِت آکالین خواننده ی ترک،حواسم رو برگردوند به زمان حال.یه نگاه به شیشه ی بخار گرفته ی پنجره انداختم وگوشیم رو همزمان با بلند شدنم از رومیز برداشتم.
ـ الو سلام هانا خوبی؟
ـ سلام دختر.از دیروز صبح تا الان کجایی؟چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟
ـ رو سایلنت بود.چی شده این وقت صبح زنگ زدی.نگفتی شاید خواب باشم؟
ـ برو بابا خوبه می شناسمت.می دونم سحر خیزی.حسابی نگرانت بودم.قرار نشد یه خبری بهم بدی؟
انگشتمو رو شیشه ی بخار گرفته به صورت مارپیچ حلزونی کشیدم.
ـ چه خبری؟چیزی نبود بگم.رفتیم یه چندتا برگه رو امضا کردیم وتموم.
ـ دیشب از بس نگرانت بودم که نتونستم جلو خودمو بگیرم.زنگ زدم به محمد.گفت خونه ی خاله اتی.مگه قرار نشد بیای اینجا؟
با یادآوری خونه ی دانشجویی هانا که همین امروزوفردا تصمیم داشت تحویلش بده و بعد تموم شدن درسش برگرده سنندج،به نشونه ی نفی سر تکان داد.

ـ نه اینجا راحت ترم.به هر حال تو هم همین روزا باید بری.
نفسشو با حرص تو گوشی فوت کرد.
ـ می گم خری نگو نه.مگه نگفتم تاپایان مرداد قرارداد دارم.خو من می رم تو جام بمون.این تو نبودی که می خواستی مستقل شی؟
ـ چرا هنوزم می خوام.منتها یکم این روزا ذهنم مشغوله.خودت که می دونی کلی کار نا تموم رو سرم ریخته.
ـ حالا هرچی.پاشو بیا اینجا،شقایقم داره می یاد.دور هم خوش میگذره.
کف دستمو رو طرحی که زده بودم کشیدم وسریع دربرابرش موضع گرفتم.
ـ تو چرا اصرار داری من حتما بیام اونجا؟نکنه محمد مغزت رو شستشو داده؟
ـ خب دروغ چرا.اونم بابت این موضوع یه گلایه هایی پیشم کرد اما من هدفم بیشتر اینه که تنها نمونی.
عصبی به دور خودم چرخی زدم ودوباره رو به پنجره به فضای محو بیرون خیره موندم.
ـ من نمی دونم این بشر از جون من چی می خواد.خوبه همین دیروز به استحضارشون رسوندم دست مبارکشواز سر کچل ما برداره.اصلا اینطوری که شد نمی یام.تنها هم نیستم.
فوری عکس العمل نشون داد.
ـ حالا عصبی نشو.ببینم دارو هات رو خوردی؟
به شیشه ی محتوی کپسول های امپرازولم که رو پیشخوان آشپزخونه قرار داشت نگاهی انداختم.
ـ آره صبح ساعت شیش خوردم.
ـ می خوام واسه ناهار لوبیا پلو درست کنم.می دونم خیلی دوست داری.پاشو بیا روحیه اتم عوض می شه.
ـ باور کن حالم از تو واون شقایق سرخوش بهتره.الآنم می خوام کم کم آماده شم برم بانک چک مهریه مو نقد کنم.
ـ ناز نکن دیگه.فکر کن ما دلمون برات تنگ شده.
ـ از پریروز تا حالا؟!...باشه میام ولی فقط واسه ناهار.
تماس روکه قطع کردم نگاهم به استکان چاییم که سرد شده بود خیره موند.با یادآوری اینکه طبق توصیه ی دکترنباید تو این مدت چایی بخورم محتوی لیوانمو تو سینک سر وته کردم واز خیر صبحونه خوردن گذشتم.دریخچال رو باز کردم وظرف عسل رو بیرون کشیدم.زیاد ازش خوشم نمی اومد ولی مجبور بودم که بخورمش.واسه معده ام خوب بود.
یه قاشق ازش برداشتم ،تودهانم گذاشتم وبا طعم زیادی شیرینش تلخ ترین خاطراتمو مرور کردم.از روزی که فهمیدم محمد دوست صمیمی رهی،خواستگارمه تا الآن که اینجا بلاتکلیف ایستاده بودم ومهر طلاق تو شناسنامه ام خورده بود.
یادم می یاد واسه تعطیلات بین ترم برگشته بودم اردبیل.سالها می شد که پدرم سکونت تو این شهر رو به زندگی میون عشایرِایل شاهسون تو دشت مغان ترجیح داده بود.
زندگیم تا اون روز خوب وظاهرا بدون هیچ تنشی به نظر می رسید.من دختر بزرگ خونواده ی پنج نفره مون بودم وارج وقربی داشتم که حتی با توجه به ازدواج خواهر کوچکترم،باز از بین نرفته بود.منصور خان پدرم اعتقاد داشت دختر باید تو خونه ی باباش بهش خوش بگذره که وقتی ازدواج کرد حسرت خیلی چیزا به دلش نمونه.این توجه رو ما از صدقه سری عمه ی فوت شده مون فرخنده داشتیم که نه دده در حقش پدری کردو نه شوهرش سایه ی بالا سرش شد و خوشبختش کرد.یه روزم خیلی ناغافل مریض شد و به پدرم که خاطرشو خیلی می خواست خبر دادن فوت کرده.از اون روز به بعد من وآیناز خواهر کوچیکترم بیشتر از رهی که بچه ی بزرگ خونواده بود مورد لطف ومحبت پدرانه اش قرار گرفتیم.
همون موقع دوتا قانون به نفعمون وضع کرد.یکی اینکه تا هرجا که دلمون می خواد و تو هر شهری امکانش باشه ادامه تحصیل بدیم ودوم اینکه به اولین خواستگار خوبی که در خونه رو زد این ما باشیم که جواب بدیم.
واسه همینم من تو رشته ی دلخواهم ادامه تحصیل دادم وآیناز سوم دبیرستان رو که تموم کرد از خیر درس خوندن گذشت.وبازمن به خواست خودم به یاشار پسرعموم،که اولین خواستگارم بود جواب رد دادم و دوسال بعد آیناز به پیشنهاد ازدواج اون جواب مثبت داد.
خب اینم نتیجه ی قانون های منصورخان بود که خواستگار سابق من حالا شوهر خواهرم می شد.گاهی از دست آیناز به خاطر این تصمیمش حرصی می شدم، ولی وقتی می دیدم زندگی خوبی داره ولااقل از یاشار راضیه سعی می کردم در مورد این قضیه با بی خیالی طی کنم.
تو اتاقم نشسته بودم وداشتم ناخن هامو می گرفتم که مادرم با خوشحالی در زد و وارد شد.از وقتی برگشته بودم مدام یه برق عجیب رو تو چشماش رصد می کردم ومطمئن بودم دیر یا زود خودش بدون اینکه چیزی بپرسم قضیه رو لو می ده.
اخماش با دیدنم تو هم رفت.
ـ اَه آیلین از دست تو.صدبار مگه نگفتم داری ناخن می گیری یه چیزی زیر دستت بذار؟نمی گی بریزه رو زمین فقر وفلاکت می یاره؟
امان از این تصورات خرافی مامان که هرگز ازشون دست نمی کشید.یه کاغذ از رو میزم برداشتم وزیر دستم گذاشتم.
ـ نترس مارال جون.ماشالله جیب آقا منصور مث دریاست.هرچقدرم که خشک بشه باز تا زانو آب داره.
بابام یه پاساژ کوچیک داشت که سالها می شد مغازه هاش رو اجاره داده بود واز پول اجاره ها اینجا واونجا سرمایه گذاری می کرد.
ـ زبونت رو گاز بگیردختر جون...خدا انشالله بیشترش کنه.
اومد وکنارم نشست وکمی این پا واون پا کرد.
ـ تو محمد، دوست رهی رو می شناسی؟!
مگه می شد نشناسمش.من ورهی اونقدر با هم صمیمی بودیم که ازجیک وپیک زندگی هم خبر داشتیم.اکثر دوستاش رو می شناختم ومیدونستم محمد صمیمی ترین دوستشه.پسر جهانگیر خان ایل بیگی که از اسم ورسم خونواده شون همه عالم وآدم خبر داشتن.

سرتکان دادم و اون با شوق اعتراف کرد.
ـ ازت خواستگاری کرده.
صورتم بااکراه جمع شد و زمزمه وار گفتم:چی؟!!
ـ گفتم ازت خواستگاری کرده.پدرش هفته ی قبل به آقا منصور زنگ زده وقرارش رو گذاشته.
نمی دونم چرا یهو با این حرفش هر ایده وتصوری که از محمد داشتم پرکشید وجاش یه تصویر محوومات موند.هرچی به ذهنم فشار می آوردم دقیقا چهره اش رو به یاد بیارم،بی فایده بود.واز اون بدتر حسی بود که از اومدنش داشتم.اگه بابام این دفعه بیفته رو دنده ی لج وبگه حتما باهاش ازدواج کنم چی؟باید با رهی درموردش حرف می زدم.
*****
فیش پُر وچک پشت نویسی شده رو گذاشتم رو پیشخوان و کارت ملی وبرگه ی نوبتمم روش.
ـ سلام آقا صبحتون بخیر.
متصدی بانک سری تکان داد ونگاهی به چک وفیش انداخت.
ـ می خوابونین به حسابتون؟
ـ بله.
حواسم دوباره پرت اتفاقات گذشته شد وروز خواستگاری و اون حرفایی که بین بابام وجهانگیر خان ردوبدل می شد رو به یادم آورد.رهی اونقدری مغزمو شستشو داده بود که بلاخره راضی شدم بیان وحرفای جدی زده شه.
ـ محمد پسر خوبیه.شناخته شده است.باور نمی کنی اگه بگم چقدر رنگ عوض کرد تا قضیه ی خواستگاری رو جلو من پیش بکشه.هیچ ریگی به کفشش نیست.از نظر مالی همه جوره تامینه.هم از طرف باباش و هم سرمایه ای که خودش جمع کرده. محمد یه کار گذار بورسه.می دونی یه کارگذار بورس باید چند صد میلیون سرمایه ی در گردش داشته باشه؟
طبق معمول باز بر اساس اون حس حسابگرانه اش که مختص شغلش بود همه چیز رو تحلیل می کرد.رهی یه کارمند بانک بود.یکی مثل همین آقایی که جلو روم نشسته ونگاهش به مانیتور جلو دستش بود.داشتم تفاوت ها وشباهت های رهی واین مرد روبررسی میکردم که لب هاش تکان خورد وبهم خیره شد.
ـ ببخشین چیزی فرمودین؟
ـ می گم این حساب کسری داره.چیکار کنم خانوم؟
اعصابم با این حرفش بهم ریخت.حدس می زدم بخواد با من اینجوری بازی دربیاره.مرد که تغییر ناگهانی صورتمو دید سریع واکنش نشون داد.
ـ آقای ایل بیگی از مشتری های خوبمون هستن.مطمئنا فراموش کردن.چون اختلاف حساب فقط چیزی در حدود سیزده یا چهارده میلیونه. اگه اجازه بدین باهاشون تماس بگیریم واطلاع بدیم هرچه سریع تر مشکل رو حل کنن.
عصبی وتند نفس می کشیدم و خون خونمو میخورد.
ـ احتیاجی نیست.خودم باهاشون تماس می گیرم.
چک رو ازش گرفتم واز بانک بیرون زدم.دلم می خواست ازته دلم جیغ بزنم وتموم گره های کور این بغض لعنتی رو یکجا باز کنم.چشمام ناخودآگاه تارشد،خیس شد ودیگه جلو پامو نمی دیدم.گوشام سوت می کشید وتموم حرفای بابا وجهانگیر خان تو سرم رژه می رفت.
ـ هشتصد تا آقا جهان.اونم چون شمایی.
ـ چه خبره بابا؟!هشتصد تا سکه ی تمام بهار آزادیه هااا.مهریه عندالمطالبه ست باید این جوون داشته باشه بده یا نه.
ـ شما چقدر میگی؟البته یه چیزی بگوکه نه سیخ بسوزه نه کباب.
ـ سیصد وپنج تا.اون پنج تاشم به نیت پنج تن آل عبا.
حالت تهوع بهم دست داده بود.اینا مقدسات رو هم با حساب وکتاب هاشون به بازی گرفته بودن.
ـ نه دیگه نشد.دخترموکه از سر راه نیاوردم.خودت واسه دخترخانومت حاضری همچین مهریه ای رو در نظر بگیری؟
ـ خب باشه.واسه روی گل شما هم که شده چهارصد تا ولی دیگه اون پنج تا رو روش نمی یام...من واسه عروس بزرگم،زن محمود رومیگم همش صد وپنجاه تا سکه مهر کردم.
ـ ماشالله آقا محمود سنی ازش گذشته.اون سالی هم که ازدواج کرده نرخ همین بود.منم اون یکی دخترمو پارسال شوهر دادم.خودتون که می دونین به بچه ی برادرم...ببین آقا ناصرم اینجاست.ازش بپرس چقدر مهر دخترم کردم.
عموناصر لبخند سیاستمدارانه ای زد وگفت:حالا مهریه یه چیز تشریفاتیه ولی خب ما واسه آیناز جان هفتصد وچهارده تا مهر کردیم. اینکه یاشار اینقدر سرمایه داشته باشه باید بگم نه نداره.ولی زیر بارش رفته.بذار پسرت قبول کنه.اینجوری قدر زندگیش رو بیشتر می دونه.
جهانگیر خان رو ترش کرد.
ـ حرفایی می فرمایید آقا ناصر.اومدیم واینا نتونستن باهم بسازن،تکلیف پسر بیچاره ی من چیه؟بیفته زندون؟؟
پوزخند پر رنگی رو لبم سبز شد ونگاه شماتت باری به چهره ی محمد که از شدت ناراحتی وعذاب سرخ شده بود،انداختم.پدر محترمشون از همین الآن آیه ی یاس میخووند ونگران جیب پسرش بود.
بابا کمی کوتاه اومد.
ـ باشه می کنیمش ششصد تا.دیگه قرار نیست مهریه دختر بزرگم از خواهر کوچیکترش اینهمه کمتر باشه.
پوران خانوم که منتظر وقت بود یه چیزی بپرونه ومجلس رو بهم بریزه،سریع جواب داد.
ـ خب وجداناً بخوایم بگیریم اگه آیلین از آیناز زودتر ازدواج کرده بود هم باز مهریه اش کمتر می شد مگه نه؟
طرف صحبتش مادرم بود وطعنه اش به خاطر دیر ازدواج کردن من.خاله ی بزرگم،جیران زیر لب استغفراللهی گفت ونگاهشو به زمین دوخت.
جهانگیر خان واسه ختم کار گفت:باشه پونصد وپنج تا.ولی دیگه منصور خان به جان خودت راه نداره.من واسه عروس دومیم که همش سه ساله با حمید ازدواج کرده خیلی کمتر از این درنظر گرفتم.دیگه لااقل مارو با عروس جماعت در نیندازکه متهممون کنن بینشون فرق گذاشتیم.
- باشه.منتها بکنش پونصد وچهارده تا به نیت چهارده معصوم.اینجوری ثوابشم بیشتره.
خداییش مث جوک می موند.از خنده ای که سعی در فروخوردنش داشتم،نفسم به تنگ اومده بود. نگاه تحقیر آمیزمو به محمد که زبون باز نمی کرد ولال شده بود، دوختم و از این سکوت چِندش آور و محجوبانه اش متنفر شدم.

ـ الو محمد کجایی؟
صداش مث همیشه آروم وبی هیجان بود.
ـ سر کارم.چیزی شده؟
ـ آخه لعنتی چرا اینقدر اذیتم می کنی؟مگه قرار نشد صبح اول وقت کسری حسابت رو درست کنی؟
ـ وای باز فراموش کردم.
صدام بی اختیار بالا رفت.
ـ نه بابا.توگفتی ومنم باور کردم.هرکی نشناسدت من که خوب می شناسم.می دونم مث همیشه آزار داری ومی خوای سربدونیم.ولی کور خوندی.بهتره تا آخر ساعت اداری امروز حسابت پرشه وگرنه چکت رو فردا واسه همون مبلغ کم کسریش برگشت می زنم.
تماس رو قطع کردم و سوار ماشین شدم.مقصدم خونه ی هانا بود.ولی از الآن می دونستم اصلا امروز حوصله ی جمع روندارم.
در رو شقایق به روم باز کرد.
ـ بَه خانوم میلیونر.حال شما چطوره؟
کیفمو پرت کردم تو بغلش.
ـ سر به سر من نذار که امروز از دنده ی چپ بلند شدم.
هانا از آشپزخونه اومد بیرون.یه بلوز وشلوار زرد پوشیده بود که حسابی پوست سبزه ی تنش رو به رخ می کشید.
ـ چته؟چرا پکری؟
برگه چک رو از تو جیب پالتوم در آوردم وبالا گرفتم.
ـ رسما گذاشت منو سر کار.
خنده های ریز و رواعصاب شقایق داشت حالمو بدتر می کرد.هانا با لبخند جواب داد.
ـ می دونستم این کارو می کنه.
ـ می خواد تحقیرم کنه.
ابرو بالا انداخت.
ـ نچ...میخواد آخرین دلیل ونقطه ی ارتباطتون رو حفظ کنه.
چک رو تا زدم وتو جیبم گذاشتم.
ـ غلط کرده.
شقایق با لودگی گفت:چیکارش داری بنده خدا رو؟اینا همه کار دله.
ـ یه دلی بهش نشون بدم اون سرش ناپیدا.هنوز منو نشناخته.کافیه بزنه به سرم اونوقت بیا وببین چه کارها که ازم بر نمی یاد.
هانا دست انداخت دور کمرم و منو به طرف آشپزخونه کشوند.
ـ حالا خونت رو با این حرفا کثیف نکن.دوباره درد معده ات شروع می شه ها.
با ناامیدی سر تکان دادم و همراهش رفتم.پشت میز که نشستیم،شقایق بی مقدمه گفت:برات سخت نبود؟
ـ چی؟!
ـ همین جداشدنتون دیگه.
پوزخندی رو لبم نشست.
ـ تو فکرکردی من ومحمد موقع ازدواج لیلی ومجنون بودیم؟نه جونم از همون اولشم هیچ علاقه ای بینمون نبود.منِ بدبخت از ترس اینکه رودست ننه بابام نمونم وتنها دختر ترشیده ی طایفه نباشم ازدواج کردم.
شقایق پقی زد زیر خنده.
ـ خیلی باحالی به خدا.
ـ تو فکر می کنی دارم باهات شوخی می کنم؟تو طایفه ی ما اولا اکثردختر ها زود ازدواج میکنن ثانیا به ترتیب.حالا حساب کن من با بیست ویک سال سن وداشتن یه خواهر کوچیکتر که تو هیجده سالگیش شوهر کرده بود باید چه موقعیتی می داشتم.نمیگم مجبور شدم نه.اتفاقا پدرم گفت(اگه دوست نداری جواب رد بده)منتها اونقدر مادرم چپ وراست رفت وتو گوشم خوند داره دیر می شه ودیگه خواستگار بهتر از محمد پیدا نیست واز این حرفا،منِ خر راضی شدم بیان ووقتی رهی برادرم تاییدش کرد بهش جواب مثبت دادم.خوب یا بد ازدواج ما از روی عشق نبود.یه ازدواج سنتی که پایداری و دوامش رو ظاهرا قرار بود سنت های ایل تضمین کنه اما نکرد.
هانا میون حرفم اومد.
ـ به نظرم ربطی به سنت نداره.گاهی خود سنت ها مانع پایداری یه زندگی می شن.نمونه اش همین زندگی من ولاوین.وقتی بعد به دنیا اومدن دخترم آوات دیگه نتونستم بچه دار شم مادرشوهرم به جرم نداشتن پسر،کلی نیش وکنایه بهم زد وحتی تهدیدم کرد برای پسرش دوباره زن می گیره.چرا؟چون داشتن پسر براشون یه ارزشه...هرکی ندونه شما ها می دونین من چقدر تو این مورد ناراحتی دیدم. منتها اونقدری با همسرم همراه و یک دل بودم که ناملایمات رو به خوبی پشت سر بذاریم وکارمون به طلاق نکشه.
شقایق ساده انگارانه جواب داد.
ـ خب ازدواج شما از رو علاقه بود.
ـ تو سن سیزده سالگی؟من قبل ازدواج به لاوین عمو می گفتم.
حرفی که زد هیچ کدوممون رو به خنده نینداخت.از گذشته وزجری که هانا کشیده بود تا حدودی خبر داشتیم ومی دونستیم چه بار غمی پشت کلمه به کلمه اش هست.
واسه عوض کردن بحث گفتم:مسئله سر علاقه یا عدم علاقه نبود.بذار رک بگم من واون همدیگه رو نمی فهمیدیم.واسه زندگیمون هدف نداشتیم.باروز مره گی مون سر وکله می زدیم وخیال می کردیم مثلا ازدواج کردیم وزن وشوهریم.ولی در واقع ادای زن وشوهر هارو در می آوردیم...البته اون دید وخاطره ی بدی که از ازدواجم وجود داشت تو پیش اومدن همچین وضعی بی تاثیر نبود.هربار که فیلم عروسیم واون نگاه پراز کینه ونفرتم رو می دیدم،داغ دلم تازه می شد.احساس می کردم به خونواده ی ایل بیگی فروخته شدم.اونم با کلی چک وچونه زدن وبالا وپایین شدن قیمت.

شقایق خوشبینانه گفت:خب این موضوع همه جا وجود داره.معمولا دو طرف سر مهریه بحث می کنن تا به یه نتیجه ای برسن.
ـ اما واسه من این چیزا ملاک نبود.نمی تونستم حرف خونواده ام رو بفهمم.درک کردنشون برام مشکل بود.من از ازدواجم دنبال یه زندگی با کیفیت بودم.زندگی ای که بتونه منو از هر لحاظ بالا بکشه.دلم می خواست ازدواج بهم یه دید بهتر ویه درک بالاتر بده.اما خونواده هامون قصدشون از ازدواج ما یه زندگی با کیفیت نبود.چون اگه واقعا به فکرکیفیت بودن اینقدر به کمیت مهریه وجهیزیه ولوازم وامکانات بها نمی دادن.من دلم می خواست انتخابم چیزی بالاتر ازیه سطح ظاهری مث داشتن خونه وماشین وشغل خوب وتجملات وهزار کوفت و زهرمار دیگه باشه.اما نهایتش چی شد؟متاسفانه،تو محمد فقط همین هارو دیدم.اینه که نمی تونم بشناسمش ودرکش کنم.اونم همینطور...مطمئنم می دونه چقدر این کنار هم قرار گرفتن مون اشتباه بوده.
هانا از جاش بلند شد وسری به قابلمه ی غذاش زد ودرحالیکه از تو یخچال وسایل سالاد رو بیرون می آورد گفت:باز این دلیلی برای طلاق نبود.می تونستین با هم بشینین وحرف بزنین.من مطمئنم محمد اونقدرهام که میگی ناامید کننده نبوده.
با تاسف سر تکان دادم.
ـ می دونی شناخت من از اون تو این مدت یک ساله ی ازدواجمون چقدر بوده؟!...هیچی...من حتی نمی تونم به اندازه ی پنج دقیقه در مورد اون و افکار وعقایدی که داره صحبت کنم.چون نمی شناسمش واین نشناختن دلیل داره.اون برام بیش از حد انتظار معمولی وپیش بینی شده بود.تحت تاثیرم قرار نمی داد که بخوام بهش توجه خاصی داشته باشم.من تجربه ی یه زندگی مشترک طولانی رو ندارم اما اینقدری می دونم که رابطه ی بین زن ومرد برپایه ی تاثیر پذیری وتاثیر گذاریه.ما هیچ کدوممون تواین موضوع موفق نبودیم.واسه همینه که نتونستیم با هم بمونیم.
هانا کاملا درک می کرد صحبت درمورد اینجورمسائل چقدر اعصابمو به هم می ریزه.واسه همین موضوع بحث رو عوض کرد.
ـ حالا از این حرفا بگذریم...واسه اون مستندی که تصمیم داری بسازی چه کارایی کردی؟
شونه بالا انداختم.
ـ فعلا که هیچی.اون مقالاتی که گفته بودی مطالعه کردم ودارم روش تحقیق میکنم.
ـ در مورد زندگی اون دختره سمیه؟!
اینو شقایق پرسید ومن به نشونه ی مثبت سر تکان دادم.البته هدفم زندگی شخص سمیه نبود بلکه زندگی زنانی از جنس سمیه بود که تو پنهانی ترین زوایای شخصیتشون دردهای ناگفته ی بسیار داشتند وفریاد عدالت خواهی شون رو به قیمت حجب وحیای زنانه وسنت های مردسالارانه به سکوت می فروختن.
سوال هانا باعث شد از فکروخیال بیرون بیام.
ـ تصمیم داری براش فیلم نامه هم بنویسی؟
ـ صد در صد.درسته این یه مستند براساس واقعیته ونیاز به فیلم نامه نداره اما فیلم مستند رو واقعیت شکل نمی ده بلکه چالش ودرگیری ما با واقعیت، فیلم مستند رو می سازه.
شقایق با کنجکاوی سوال کرد.
ـ خب الآن دقیقا تو چه مرحله ای هستی؟اصلا کار برای امسال کلید می خوره؟
صادقانه جواب دادم.
ـ نمی دونم.باید روند تحقیقم کامل بشه.فعلا که فقط در حد داشتن یه ایده هستم ویه چند خط هم پیش نویس فیلم نامه.همین.
هانا متفکرانه سر تکان داد.
ـ ولی من هنوزم فکرمی کنم این یه کار جنجال برانگیزه.یه جورایی مث راه رفتن رو لبه ی تیغه.باید خیلی مواظب باشی.
حرفاشو کاملا قبول داشتم اما این هدفی بود که از سال اول دانشگاه دنبالش بودم ودلم می خواست هرطور شده یه مستند از حقیقت زندگی سمیه بسازم.
اون روز ناهار رو سه نفری با شوخی وخنده خوردیم.دیگه از اون روحیه ی خرابی که صبح داشتم،خبری نبود.بعد از ناهار شقایق سیستم پخش موسیقی رو روشن کرد و اومد وسط وبه اسم رقصیدن کمی خودشوتکون داد.بعدشم یه آهنگ شاد آذربایجانی گذاشت و وادارم کرد براشون برقصم.خوب این دیگه واقعا چیزی بود که خودمم دوست داشتم واتفاقا خیلی تو بهتر شدن روحیه ام تاثیر داشت.
نوبت به هانا که رسید بهش گیر دادیم کردی برقصه و اون با روسری کوچیکی که تو دستاش تکان می داد واسمش ظاهرا چوپی بود،حرکات هماهنگ وریتم واری با پا انجام داد.وسط رقص تلفن همراهش زنگ خورد و اون دوان دوان به سمت گوشیش رفت.چشماش از دیدن تصویر رو صفحه برق زد.
ـ الهی فداش شم.شوهر جونمه.
با این حرفش شقایق به شوخی دستشوگذاشت رو دهانش وگفت:اووق.حالم بهم خورد...بپا از این همه اظهار عشق ومحبت نچایی.
هانا جوابی نداد وبا هیجان مشغول صحبت با لاوین شد.همسری که یازده سال ازش بزرگتر بود،پسر عموش بود و مجبورش کرده بودن تو سیزده سالگی باهاش ازدواج کنه.پسرعمویی که قبل ازدواج بهش عمو می گفت ومن برام همیشه جای سوال بود که چطور تونسته با اینهمه تفاوت کنار بیاد.شایدم این تفاوت های چشمگیر بود که اساس زندگیشون رو پایدار نگه میداشت.تفاوتی که من هرگز نتونستم توزندگیم با محمد درک کنم وبرام هیجان آور وقابل توجه باشه.

جلوی شعله ی گاز ایستاده بودم وداشتم کدو خورشتی ها رو تو تابه پشت ورو می کردم که نسوزن.طبق معمول هندزفری تو گوشم بود وهمگام با آهنگ زیر لب یه قسمت هایی رو که بلد بودم زمزمه می کردم.
یه ساعت پیش مامان باهام تماس گرفته وحسابی با حرفاش رو اعصابم رژه رفته بود.می گفت با تصمیم ظاهرا احمقانه ی ما فقط یه زندگی از هم نپاشیده،میون دو طایفه رو با این کار بهم زدیم.دده حالش اصلا خوب نیست وکسی هنوز جرات نکرده این خبر رو بهش بده.می گفت پدرم زده به سیم آخر وگفته دیگه دختری به اسم آیلین نداره.از تهدید های تکراری وخط ونشون کشیدن هاشون خسته بودم.سر وته حرفای مامان رو هم که می زدم فقط به یه دلسوزی مسخره می رسیدم که این روزا اصلا بهش نیازی نداشتم.
ای کاش می شد واسه یه چند روز شده از این زندگی مزخرف یه مرخصی استعلاجی می گرفتم ومی رفتم جایی که دست عالم وآدم بهم نرسه واونوقت اینقدر سر تموم بدبیاری هام هوار می کشیدم که شده کمی،آره فقط کمی سبک می شدم.
ضربه ای رو شونه ام خورد وهمزمان دستی هندزفری رو از تو گوشم بیرون کشید.
ـ سلام.کجایی؟
خاله طرلان بود.نگام به سمت برش های سرخ شده ی کدو چرخید وبا یه حرکت دوتاشون رو از تو روغن در آوردم.
ـ همینجام.
ـ تو فکری.
نگاش نکردم.
ـ خواهرتون تماس گرفته بودن.
ـ مارال؟!
ـ آره طبق معمول یه بند از قضیه ی طلاق حرف زد وحتی نپرسید حالم چطوره.میگفت دده حالش بد شده وبیمارستان بستریه.مث اینکه جفت کلیه هاش از کار افتاده وقراره دیالیز شه.
در یخچال رو باز کرد ویه بوته کرم بروکلی بیرون کشید.
ـ خب سنی ازش گذشته.پیش اومدن همچین مسئله ای طبیعیه.نزدیک هشتاد سال داره.درسته؟
سر تکان دادم.
ـ آره ولی خب تا همین چند وقت پیش خوب بود.شهریور که با محمد رفته بودیم اردبیل دیدمش،سرپا وقبراق بود.مث اینکه یهو زمین گیر شده.طوریکه حتی نتونسته مث سالهای قبل موقع کوچ،با ایل باشه.
مشغول خورد کردن کلم شد.ظاهرا می خواست سالاد درست کنه.عادت نداشت واسه شام غذای سنگین بخوره.خیلی به روفرم بودن وسلامتیش اهمیت می داد.
ـ نمی دونم چرا اصلا از اون پیرمرد خوشم نمی آد.نه واسه اینکه بعد طلاقم مارال ومنصور رو مجبور کرد باهام قطع رابطه کنن نه.به نظرم کلا آدم یُبس وغیر قابل تحملیه.البته ببخش.یکم زیادی رک گفتم.به هرحال پدربزرگته.
راستش خودمم یه جورایی دده رو به خاطر رفتارهای زورگویانه ومستبدانه اش دوست نداشتم.
ـ راحت باش.
ـ برای تو هم سالاد درست کنم؟
ـ نه مرسی.معده ام رو اذیت می کنه.
باقی وسایل سالاد رو از یخچال بیرون آورد ویه ظرف زیتون هم گذاشت رو میز.
ـ سفارش دادم یکی از همکارای شمالیم برام بیاره.حتما بخور.برات خوبه.
در جواب محبتش لبخند زدم.
ـ ممنون.این چند مدت واقعا مزاحمت شدم.شرمنده.
چپ چپ نگام کرد.
ـ باز داری پرت وپلا می گی؟
غذامو گذاشتم رو میز و روی صندلی نشستم.
ـ نه خداییش بابت این موضوع معذبم.تصمیم دارم هرچه زودتر مستقل شم.البته اگه بتونم اول چک اون مهریه لعنتی رو نقد کنم.
ریز خندید.
ـ پس خدا کنه نقد نشه که همینجا موندگار شی.
تو همین یه جمله ای که با خنده به زبون آورد یه حسرت بزرگ قابل لمس بود.حسرتی که ازدرد تنهایی ریشه گرفته بود.
ـ نه بابا دیروز که باهاش تماس گرفتم،تهدیدش کردم چک رو برگشت می زنم.قرار شد مشکل رو حل کنه.منتها امروز صبح باهام تماس گرفت وخواست که قبل نقد شدن چک حتما منو ببینه.نمی دونم باز چی تو سرشه.ولی هرچی که هست دیگه عمراً بذارم منو با کارهاش به بازی بگیره.قبول کردم فردا عصری یه سر تا دفتر کارش برم وببینم اینبار دیگه چه نقشه ای داره.
جفت دستاشو زیر چونه اش تو هم قلاب کرد.وبا لبخند بهم خیره موند.
ـ مث اینکه خودتم خوشت می یاد باهاش کل کل کنی وبه پر وپاش بپیچی.
از حرفی که زد جا خوردم.کمی خودمو عقب کشیدم.
ـ حالت خوشه خاله؟!من دنبال یه راهی هستم که هرچه سریع تر از شرش راحت شم اونوقت تو می گی می خوام به پروپاش بپیچم؟!
زیرکانه پرسید.
ـ پس چرا بی خیال اون مهریه ی کذایی نمی شی؟بهم نگو به پولش احتیاج داری که باورم نمی شه.چون با اینکه این پول مقدار زیادیه وتو هم درحال حاضر دستت خالیه اما مطمئنم نیازی بهش نداری.تو دختر منصوری.از زیر سنگم شده خرج زندگیت رو می تونی دربیاری.دلیلت چیه؟
این اولین باری بود که بعد طلاقم تحت تاثیر سوالی که خاله پرسید،نیش اشک به چشمام نشست واحساس کردم یه بغض بد نشست رو گلوم وحالت خفگی بهم دست داد.با ناراحتی از جام بلند شدم.
ـ واسه اینکه اون پول حق منه.حق خراب شدن آینده ام،بازیچه قرار گرفتن احساساتم...من مث...مث یه دام پروار به محمد فروخته شدم واون با توهم اینکه جای شوهر چوپونمه،به هرطرفی که خواست منو کشوند.اما دیگه نمیذارم اینجوری شه.از اون پول متنفرم.برام یه جورایی مث حق خون می خونه.حق مثله مثله شدنم...هیچ دلخوشی ای از گرفتنش ندارم اما این کمترین بهاییه که دربرابر تموم اون چیزایی که از دست دادم باید ازش پس بگیرم.

صبح که از خواب بیدار شدم،خاله پاشو تو یه کفش کرد که حتما ناهار اون روز رو با اون ورئیس شرکتش مهندس کامرانی وپسرشون باشم.راستش اصلا حوصله ی همچین برنامه ای رو نداشتم.کلی کار ناتموم رو سرم ریخته بود که باید سر فرصت یه فکری براشون می کردم.
خاله از صبح تا تا حالا تو اتاقم بست نشسته بود ویه ریز از مهندس وپسرش حرف می زد.
ـ خیلی تعریفت رو پیش شون کردم.واقعا مشتاقن ببیننت.
پوشه ی تحقیقاتمو بستم وبه طرفش برگشتم.
ـ این مهندس شمام یا خیلی بیکار تشریف دارن یا زیادی با جنابعالی احساس صمیمیت می کنن که اینطوری مشتاق دیدنم شدن.
خاله رو ترش کرد.
- این چه حرفیه؟حالا ما یه تعریفی ازت کردیم واونم خواست تورو ببینه.چرا فلسفه بافی می کنی و واسه خودت می بری ومی دوزی؟یهو بگو نمی خوای بیای وخلاص.
صورتم با این حرفش آویزون شد.
ـ باور کن حرف از خواستن یا نخواستن نیست.نمی تونم بیام.کلی کار رو سرم ریخته.تازه عصری با محمد قرار دارم.باید برم شرکتش.
ـ یه ناهاره دیگه.خیلی بخواد وقتت رو بگیره دوساعته.باور کن اگه مهندس اینهمه اصرارنداشت منم سعی نمی کردم مزاحم وقت با ارزشت شم.
جمله ی آخرش رو با طعنه زد ومنو تو منگنه ی قبول درخواستش قرار داد.
ـ آخه خاله تو از چی من تعریف کردی که این آقا اینهمه مشتاق دیدنم شده؟نکنه قضیه ی خاله سوسکه ودست وپای بلوری بچه اشه؟
خاله که تو لحن صدام یه موافقت ظاهری رو حس کرده بود،لبش به خنده باز شد.
ـ ای بابا تو به این حرفا چیکار داری.فقط بیا،باور کن بهت بد نمیگذره.تازه پسر مهندس هم هست.جای برادر واقعا از همه لحاظ تعریفیه.خدارو چه دیدی شاید اینبار چشماتو خوب واکردی و تونستی یکی همفکر وهم پایه ی خودت رو پیدا کنی.
خودمو سریع عقب کشیدم.
ـ نه تورو خدا دیگه تا این حد قضیه رو جدیش نکن.اگه قراره همچین آشی برام بپزی از همین الآن بگم من نیستم.همون محمد واسه هفت پشتم کافیه.تازه تونستم از شرش خلاص شم تو می خوای منو اسیر یکی دیگه کنی.
ـ خب حالا توهم.جوگیر می شی اساسی...کی خواست شوهرت بده؟گفتم اگه شد...حالا می یای دیگه؟!
چیزی نگفتم و اون تو سکوتم رنگ موافقت دید که نه گذاشت ونه برداشت فوری با آقای کامرانی تماس گرفت و اطلاع داد که حتمامیایم.
می دونستم خاله تو شرکت اون مرد،پست مهمی داره اما خب داشتن این پست می تونست باعث این نزدیکی وصمیمیت بیش از حد اون دوتا باشه؟اینو حتی وقتی حدود یک ساعت بعد،خود مهندس به دنبالمون اومد وخیلی گرم و دوستانه باهام برخورد کرد،باز بهش نرسیدم.
سوار ماشینش که شدیم،خاله جلو نشست وباهاش خیلی راحت دست داد.خب این تو جامعه ای که من توش بزرگ شده بودم چندان پذیرفته نبود با این وجود برام غیرعادی نیومد.گذاشتم پای صمیمیت اون دوتا که زیادی خلاف عرف بود.مهندس از آینه ی جلو نگاهی بهم انداخت وبا خنده گفت:از آشنایی باهاتون خیلی خوشوقتم.
لبخند معذبی رو لبم نشست.مرد واقعا خوش تیپی بود وچهره ی جذابی داشت.از اونا که ظاهرش بیشتر از اخلاق وخصوصیاتش تو چشم بود.
ـ منم همینطور.
خاله پرسید.
ـ کیوان نمی یاد؟
مهندس نگاهی به ساعتش انداخت.
ـ چرا گفت حتما می یاد.منتها یه کاری داشت باید قبل اومدن تمومش می کرد.
رو به من سوال کرد.
- طرلان می گفت کارگردانی خوندی.درسته؟
از لحن زیادی صمیمانه اش واینکه خاله رو با اسم کوچیک صدا زده بود،جا خوردم.با این حال سعی کردم به روی خودم نیارم.
ـ بله یه چند ماهی می شه فارغ التحصیل شدم.
ـ فیلم هم ساختی؟
ـ یه چندتا مستند کوتاه.
خاله مداخله کرد.
ـ یکی از کارهاش جایزه ی بهترین فیلم مستند رو از دیدگاه منتقدین برده.توکدوم جشنواره بود آیلین جان؟
اومدم با بی میلی جوابش رو بدم که همزمان مهندس جلوی یه رستوران نگهداشت وگوشیم زنگ خورد.نگاهی به صفحه اش انداختم،محمد بود.از ماشین پیاده شدم.
ـ الو سلام.
ـ سلام کجایی؟
سعی کردم خونسرد باشم.
ـ باید برات توضیح بدم؟
از لحن تندم فهمید بازم خراب کرده.
ـ می شه امروز ناهار رو با هم باشیم؟من الآن جلوی درخونه ی خاله ات هستم.
چشمام از تعجب گرد شد.
ـ تو آدرس اونجا رو از کجا آوردی؟
سکوت کرد وچیزی نگفت.باحرص زمزمه کردم.
ـ هانا داد؟
ـ باور کن خیلی بهش اصرار کردم،ناچار شد.
صدای سلام کردن با جذبه ی شخصی نگاهمو به سمت خاله ومهندس کشوند.مرد جوون خوش سیمایی کنارشون ایستاده بود وبا کنجکاوی نگاهم می کرد.با خجالت سری تکان دادم و رو به محمد گفتم:به هرحال دیگه برام فرقی نداره.من خونه نیستم.
ـ با کی هستی؟
مطمئن بودم صدای پسر مهندس رو شنیده.
ـ با خاله هستم.
دروغ نگفته بودم اما دلم میخواست خیال کنه که راستشو نگفتم.سکوتش کمی دلمو خنک کرد ولی کافی نبود.
ـ به دعوت چندتا از دوستای خاله ناهار رو باهاشون هستم.می خوای آدرس بدم؟
از نفس های تند وعصبیش کاملا پیدا بود زدم به هدف.
ـ اون زن...لعنت به تو آیلین.چندبار بگم ازش فاصله بگیر.من به حرفایی که پشت سرش هست کاری ندارم.برای تو نگرانم.
لبخندی زدم وبا حرص گفتم:خب فعلا کاری نداری؟من باید برم.عصری می بینمت.
ـ آیلین...آیلین.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو گذاشتم رو سایلنت وبه سمت مهندس وپسرش وخاله رفتم.

خاله با یه لحن خودمونی گفت:این آیلینه،خواهرزاده ی عزیزم.درموردش برات گفته بودم.
تونگاهش یه تمسخرغیرقابل انکار وجود داشت که بدجوری توی ذوق می زد.باپوزخند سر تکان داد.
ـ بله ذکر خیرشون که بسیار بوده منتها سعادت دیدار نبوده.
راستش من همیشه به داشتن یه زبون تند وتیز معروف بودم واز اونجایی که بدجوری اون پوزخندش رو نروم بود،گفتم:که خوشبختانه این سعادت هم امروز نصیبتون شد.
مهندس کامرانی قهقهه زد وخاله با یه لبخند تاکتیکی یه نگاه تیز واساسی بهم انداخت.اما کیوان بدون لبخند فقط بهم زل زد.با تعارف مهندس بی تفاوت از کنارش گذاشتم و وارد رستوران شدم.
سفارشمون رو که آوردن،مشغول شدیم.آقای کامرانی از کیوان پرسید.
- کار انجام شد؟
یه نگاه زیر چشمی بهم انداخت وسر تکان داد.
ـ آره بوستانی مث اینکه اینبار تونسته مشکل رو حل کنه.
خاله قاشقش رو پایین آورد وبا تردید گفت:بوستانی؟!همونی که قرار بود سهام شرکت رو...
سکوت بی اختیاراون وسرتکان دادن مهندس وپسرش باعث شد واسه چند لحظه به فکر فرو برم.اسم بوستانی برام آشنا بود.مطمئن بودم جایی اینو شنیده بودم.خاله که فهمید حسابی ذهنم درگیر این اسم شده،زیر لب گفت:از همکارای محمده.یه کارگذار حقوقی تو بورس.
حالا یادم اومد این اسم رو چندباری از زبان محمد شنیده بودم.سرمو پایین انداختم وچون برام یه جورایی اوضاع گیج کننده به نظر می رسید خیلی عادی گفتم: می شناسمش.
یه لحظه سکوت سنگینی بینمون برقرار شد.حسی بهم می گفت رودستی که زدم به هدف خورده اما خاله با یه خنده ی تصنعی گفت:خب معلومه که باید بشناسی.
رو به مهندس کرد وگفت:نمی دونم بهت گفتم یا نه.آقای ایل بیگی همسر سابق آیلین بوده.
کامرانی واکنش خاصی نشون نداد.انگار که این موضوع رو مدتهاست که می دونه اما کیوان دست از غذا خوردن کشید وسربلند کرد ومستقیم تو چشمام زل زد.منم بی تعارف بهش خیره شدم.بازم همون تمسخر لعنتی تو نگاش بود.نمی دونم چرا،شاید واسه اون لفظ سابق یا نام ایل بیگی که زیادی ناشناخته بود.اما مهندس با توضیحی که داد کمی باعث شد تو باورهام مردد شم.
ـ معلومه که می شناسمش.ایل بیگی مرد با نفوذیه.سابقه ی درخشانی که موسسه اش تو سرمایه گذاریهای کلان داره رو کسی نمی تونه منکر شه.
خاله لبخند کمرنگی زد ودرحالی که منو می پایید گفت:ظاهرا که چندان هم مرد با نفوذی نبوده ،وگرنه می تونست گنجینه ی با ارزشی مث آیلین رو برای خودش حفظ کنه.
مهندس حرف خاله رو با تملق گویی تایید کرد وپوزخند رو لب های کیوان با این کار پررنگ شد.نگاهی به ساعت انداختم وبا اینکه زمان زیادی نگذشته بود بی توجه به حرفاشون عصبی از جام بلند شدم.
ـ من واقعا عذر می خوام اما متاسفانه یه قرار کاری دارم وباید هرچه سریع تر برم.
کامرانی با تردید نگاهی به خاله انداخت ورو به من گفت:آخه اینجوری که نمی شه.ما هنوز...
حرفشو با بی تابی قطع کردم.
ـ باید برم.اگه ضرورتی نداشت سعی نمی کردم همچین مصاحبت دلنشینی رو از دست بدم.
موقع ادای این جملات منم پوزخند رو لبام بود.خاله گفت: پس چند لحظه صبر کن تا خودمون برسونیمت.
ـ نه خودم می رم.
کیوان از جاش بلند شد.
ـ منم باید کم کم برم.اگه بذارین خودم می رسونمشون.
اصلا دلم نمی خواست باهاش همراه شم.راستش واسه اولین برخورد، زیادی تو نگام نا امید کننده به نظر رسیده بود اما برقی که توچشمای خاله با شنیدن این پیشنهاد دیدم یکم مرددم کرد.پیش خودم گفتم خاله چه خیالاتی می تونه تو سرش از این پیشنهاد کیوان داشته باشه؟
ـ نه ممنون جایی که می رم زیاد با اینجا فاصله نداره.
کیوان پالتوش رو تنش کرد وسوئیچ ماشینش رو از تو جیب بیرون آورد.
ـ خوشحال میشم برسونمتون.
ـ آیلین جان باهاشون برو.اینجوری منم نگرانت نمی مونم.
یه لبخند معذب رو لبم نشست وبه نشونه ی موافقت سر تکان دادم.با اون مرد جوون همراه شدم وزیر چشمی نگاهی بهش انداختم.دریک کلام می شد گفت تیپ وظاهرو قیافه اش واقعا حرف نداشت.این یکی حسابی رو دست پدرش بلند شده بود واز اون نگاه مغرور وزیادی مطمئنش کاملا پیدا بود به این موضوع واقفه.
مث یه جنتلمن واقعی درو برام باز کرد وبا اینکه هنوزم تمسخرتو نگاش موج می زد خودشو کنار کشید تا سوار شم.
ـ کجا تشریف می برین؟
با این سوالش از فکر بیرون اومدم.
ـ حوالی ظفر.
ابروهاش از تعجب بالا رفت.کاملا حس می کردم می دونه دقیقا کجا می خوام برم.واسه اینکه بتونم بیشتر ازاین سر از کار این پدر وپسر وعلاقه شون به آشنایی با خودم دربیارم،توضیح دادم.
ـ با همسر سابقم قرار ملاقات دارم.یه قرار کاری.
با پوزخند پرسید.
ـ شمام تو کار سرمایه گذاری هستین؟
گوشیم رو از حالت سایلنت درآوردم وبه پنج تماس بی پاسخی که رو صفحه اش بود،خیره شدم ولبخند زدم.همه شون از محمد بود.
ـ یه سرمایه گذاری یه ساله بود که به جای سودآوری فقط هزینه داشت.
نگاهش به جلو بود اما کاملا متوجه کنایه ام شد.
ـ درکتون می کنم.منم حدود سه سالی می شه از همسرم جدا شدم.با اینکه مدت زیادیه که از اون موقع میگذره اما هنوزم حس می کنم یه جورایی چنین چیزی حقم نبوده.
ـ دوستش داشتین؟
به طرفم برگشت وبا بهت نگام کرد.
ـ بله؟!
- همسرتون رو میگم.دوستش داشتین؟
ـ خب...خب چطور بگم؟صحبت در موردش آسون نیست.نه الآن که سه سال از اون اتفاق گذشته.نمی دونم شاید...شما چطور؟
اینوبا احتیاط پرسید ومنتظر بهم چشم دوخت.ای کاش می تونستم با قاطعیت سر تکان بدم وبگم آره.اما وقتی به قلبم رجوع می کردم می دیدم دیگه برای درک این حس خیلی دیر شده.محمد با رفتارش،با تحمیل یه زندگی ناخواسته وبا اشتباهاتش هرگز فرصتی برای لمس این باورقشنگ بهم نداده بود.

با بی تفاوتی شونه بالا انداختم وسر تکان دادم.
- فکر نمی کنم...حتی با وجود اینکه فقط سه روز از این اتفاق میگذره.
صادقانه گفت:چه زود به همچین چیزی رسیدین.
دوست نداشتم برای این آشنای زیادی غریبه درد ودل کنم.واسه همین خیلی سرد زیر لب زمزمه کردم.
ـ از یه ازدواج سنتی وبدون شناخت وعلاقه ی کافی ،چنین چیزی بعید نیست.
از سکوت چند ثانیه ای که بینمون جریان داشت به نظر پیدا بود به هدف زدم واون دیگه سعی نمی کنه درمورد زندگی گذشته ام کنجکاوی کنه.اما با سوالی که پرسید گیجم کرد.
ـ پس اصرار طرلان برای آشنایی زود هنگام من وشما به خاطر این جدایی بدون علاقه بود؟
واسه چند لحظه تو چشمای به خود مطمئنش زل زدم.دلیلی واسه جواب دادن وجود نداشت.اون خودش همه چیز رو می دونست.این وسط فقط من بودم که باید موضعم رو با جوابی که می دادم روشن می کردم.
- آشنایی زود هنگام؟!اونوقت به چه منظوری؟
لب هاش به حالت پوزخند کش وقوس پیدا کرد وبا تمسخر بهم خیره شد.
ـ یعنی می خواین بگین تو جریان برنامه های این خاله ی زیادی مهربون نیستین؟
ابروهام تو هم گره خورد وجسورانه جواب دادم.
ـ من بیشتر از اون مایلم بدونم دلیل این صمیمیت بیش از حدشما با خاله ی من چیه؟چرا اون به جای خانوم پاشایی با سمت مدیر روابط بین الملل شرکت تون فقط طرلانه؟
پوزخندش پر رنگ تر شد ونگاهش رنگ شیطنت گرفت.
ـ چرا از خودش نمی پرسین؟
بند کیفمو رو شونه انداختم وبا اطمینان گفتم:حتما ازش می پرسم.ممنون من همینجا پیاده می شم.
نگاهی به اطراف انداخت وگفت:هنوز که نرسیدیم.
ابرویی بالا انداختم وبا کنجکاوی نگاش کردم.
ـ معلومه همسر سابقم رو خیلی خوب می شناسین.به نظرتون این شناخت یکم عجیب نیست؟
اینبار ابروهای اون بود که تو هم گره خورد.ظاهرا تو صحبتاش زیاده روی کرده بود که سعی کرد یه جوری سر وته قضیه رو هم بیاره.
ـ کسی که سهام موسسه اش مرتب تو بورس خرید وفروش می شه محاله آقای ایل بیگی رو نشناسه.
جلوی شرکت نگهداشت وبا لبخند دوستانه ای که چهره اشو جذاب تر هم می کرد گفت:از آشنایی باهاتون واقعا خوشحال شدم.می خوام اعتراف کنم شما خیلی بیشتر از تصورات من وتوصیفات طرلان خوبین.
شاید هر دختر جوون دیگه ای که به سن من بود،تحت تاثیر حرفای وسوسه کننده وچهره ی جذابش،قند تو دلش آب می شد.اما من لااقل اون روز واون لحظه فکرم به حدی درگیر روبروشدن با محمد بود که توجهی نشون ندادم وبا یه تشکر خشک وخالی ازش جدا شدم وبه سمت شرکت رفتم.ساعت کار اونجا از هشت صبح تا پنج عصر بود.نگاهی به ساعت گوشیم انداختم که چهار وسی وهشت دقیقه رو نشون می داد.از پله ها بالا رفتم ودر باچشمی الکتریکی که روش نصب بود،باز شد.باید برای رسیدن به طبقه ی هفتم مجتمع از آسانسور استفاده می کردم.
به محض ورودم به شرکت با جنب وجوش آدمایی که تو رفت وآمد بودن وسرشون حسابی شلوغ بود،روبرو شدم.انگار نه انگار که تو آخرین ساعت کاریشون هستن وتاچند دقیقه ی دیگه می تونن مرخص شن.
نگاهم بینشون چرخید رو سر در مدیریت ثابت موند.به سمتش رفتم وبا ضربه ی کوتاهی وارد شدم.منشی محمد با دیدن چهره ی آشنام از جاش بلند شدولبخند زد.
ـ سلام خانوم ایل بیگی.خوش اومدین.
از شنیدن اسم ایل بیگی که تنگ لقب خانوم چسبونده وتحویلم داده بود،خونم به جوش اومد.انگار نه انگار که همین چند روز قبل با هزار دنگ وفنگ از شرش خلاص شده بودم.این اشتباه لفظی رو گذاشتم پای اینکه شاید محمد طبق معمول وبنا به مصلحت تشخیص داده که در موردش لااقل تو شرکت حرفی نزنه.
ـ آقای ایل بیگی هستن؟
ـ بله البته...یه چند لحظه تشریف داشته باشین،الآن بهشون اطلاع می دم.
گوشی رو برداشت اما قبل از اینکه خبر اومدنم رو به محمد بده،خودش از اتاقش بیرون اومد وبا صورتی که از شدت خشم برافروخته وسرخ بود به منشیش توپید.
ـ پس این خبرنامه ی تحلیلی که قرار بود راس ساعت چهار تو سایت قرار بگیره کجاست خانوم شهسواری؟
هل ودستپاچه جواب داد.
ـ مهندس توکل تماس گرفت وگفت کمی طول می کشه.
ـ این کمی یعنی دقیقا چقدر؟قراره من جلوی مشتری های حقیقی وحقوقیم با این کم کاری ها بدنام شم؟..شاخص های منتخب روز چی؟
شهسواری نگاه کوتاهی بهم انداخت وبرای درامان موندن از خشم اون زیر لب گفت:خانومتون اینجا هستن.
اشاره کوتاهش به من کافی بود که نگاه محمد به سمتم بچرخه.
با تردید سر تکان دادم.
- سلام.
لبش تکان خفیفی خورد اما دقیقا نفهمیدم چی گفت.دوباره به سمت شهسواری چرخید.
ـ به تو کل بگو تا پنج اگه خبرنامه رو سایت نباشه رسما اخراجه.به خانوم صمدی هم اطلاع بده فردا اول وقت کار پذیره نویسی اوراق بهاداری که صحبتشون بود رو کامل کنه.درضمن شما هم مرخصین فقط قبل رفتن لیست شاخص ها روی میز کارتون باشه.
منشی چشمی گفت واون با چهره ای جدی وغیر قابل انعطاف درو برام باز کرد وازم خواست وارد شم. از دیدن رفتار امروزش واقعا شوکه بودم.نه اینکه تا به حال خشم وعصبانیتش رو ندیده باشم ولی خب این اولین باری بود که می دیدم به خاطر رفتار من با دیگران چنین برخوردی داره.

ـ چرا به تماس هام جواب نمی دادی؟
بدون اینکه منتظر تعارفش باشم رو یه صندلی نشستم وپا روی پا انداختم.
ـ گوشیم رو سایلنت بود.
با طعنه گفت:مثل همیشه.
اهمیتی ندادم ونگاهی گذرا به دفترش انداختم.زیاد به اینجا رفت وآمد نکرده بودم اما تقریبا می دونستم از وقتی ازدواج کرده بودیم ،این اتاق همیشه به این سبک ودکوراسیون بوده.مث رفتارها وخصوصیات اخلاقی خاص محمد که ایمان داشتم هیچ وقت تغییری نمی کرد.
ـ قرار بود در مورد مهریه حرف بزنیم.
پشت میزش نشست وطلبکارانه بهم زل زد.
ـ باشه حرف می زنیم اما قبلش باید بهم بگی امروز با کی بودی؟
ـ من مجبور نیستم توضیحی بدم.
به جلو خم شد وبا خشمی که تو نگاهش نشست،جواب داد.
ـ چرا اتفاقا مجبوری.هیچ خوش ندارم این موضوع رو مرتب تکرار کنم اما تا وقتی تو عده ی منی باید بدونم کجا می ری وبا کی هستی.
نباید میذاشتم بفهمه حرفاش داره عصبیم می کنه اما سوزش چشمام ولرزیدن بی دلیل دستام ناخواسته رسوام می کرد.
ـ ازت متنفرم.
لبخند نامفهمومی رو لباش نشست.
ـ چه خوب.همش فکر می کردم این حس یه طرفه ست...جوابم رو ندادی، امروز با کی بودی؟
ـ با خاله طرلان ودوتا از دوستای نزدیکش.
ـ احتمالا این دوستای نزدیک آقا نبودن.
نه می تونستم زیرش بزنم ونه می خواستم این کارو بکنم.
ـ تو چی فکر می کنی؟انتظار نداری که بهت دروغ بگم؟
دستاش از خشم تو هم مشت شد.
ـ باید از همون اولش مجبورت می کردم تا تموم شدن مهلت عده تو خونه خودمون بمونی؟
با تمسخر زمزمه کردم.
ـ خونه ی خودمون؟!نه اونجا فقط خونه ی توئه.من هیچ حس تعلقی بهش ندارم.
می دونستم با این حرفا دارم حسابی اعصابشو بهم می ریزم.اما دست خودم نبود.
ـ درضمن محاله دیگه پامو تو اون خراب شده بذارم.
با نا امیدی سرتکان داد.
ـ هرگز فکر نمی کردم چنین دید وحشتناکی نسبت به خونه وزندگی مون داشته باشی.
ـ نداشتم، اما تو باهام کاری کردی که به چنین دیدی برسم.
از جاش بلند شد ودوسه قدمی بی دلیل تو اتاق راه رفت ودست به کمر جلوی پنجره ایستاد واز اون بالا به عبور ماشین ها وآدمای زیر پاش مغرورانه خیره شد.درست مث وقتی که از بالا بهم نگاه می کرد ومن هرگز جرات پیدا نمی کردم از خودم بگم.از خواسته هام،دنیای درونم وآرزوهایی که داشتم.امادرست زمانی که فهمیدم این مرد مغرور وخود رای فقط یه ستاره ی پوشالیه، تو نگاهم آسون شکست.اونقدر آسون وبی صدا که خودمم هرگز نفهمیدم کی به اینجا رسیدم.
ـ می دونی زن شدن یعنی چی؟همه ی وجود واحساست رو با مردی که فکر می کنی شریک زندگیته تقسیم کردن چه مفهمومی داره؟تو منو با یه پیش زمینه ی افتضاح از میون دنیای دخترونه ام بیرون کشیدی وبهم زندگی ای رو تحمیل کردی که حقم نبود.قبل اون با همه ی محدودیت هایی که خونواده ورسم ورسوم ایل برام ایجاد کرده بود،من یه دختر شاد وسرزنده بودم.نه به همه چیز اما به اون چیزایی که حقم بود ودلم می خواست می رسیدم،اما بعدش چی؟تو از من چی ساختی محمد؟یه زن افسرده و گوشه گیر...یکی که همه ی دنیاش،تو اون چهار دیواری ومابین کتابای درسیش خلاصه می شد.هرگز سعی نکردی منو بشناسی،هیچوقت تلاش نکردی علایق و خواسته هامو ببینی.خودخواهانه فقط به خودت فکر کردی وبرای خواسته های خودت ارزش قائل شدی.
برگشت ودستشو برای خاموش کردنم بالا آورد.
ـ صبر کن...صبرکن.یه طرفه به قاضی نرو.من تموم این حرفاتو از برم.تو مدتها از اینا برای کوبیدنم استفاده کردی.اونموقع واسه حفظ زندگی مون چیزی نمی گفتم وکوتاه می اومدم اما الآن که دیگه ظاهرا از هم جدا شدیم وچیزی واسه حفظ کردن وجود نداره،بذار منم حرف بزنم...تو از من چی می دونی؟چقدر تلاش کردی منو بشناسی؟واسه تو من پسر جهانگیر ایل بیگی بودم،پسر پوران که تو چشم دیدنش رو نداشتی،دوست رهی و داماد محبوب منصور خان.اما خودِخودم چی؟تو از زن شدنت می گی واز دنیایی که این رابطه ی مشترک برات ساخته،با اون پیش زمینه ی افتضاحی که منو بابتش مقصر می دونی اما...
ـ تو مقصر بودی.با اون سکوت مسخره همه چیزو خراب کردی،حتی اون دید روشنی که که رهی با حرفاش تو نگاه من نسبت به تو درست کرده بود.
صداش بی اختیار بالا رفت.
ـ انتظار داشتی وسط اون جمع چی کار می کردم؟خوبه که خودت از سنت های ایل با خبری.هر حرفی که می زدم به ضررم تموم می شد.من می خواستم این ازدواج سربگیره.
ـ به چه قیمتی لعنتی؟به قیمت به گند کشیدن وله شدن شخصیت من؟
ضربه ای به در خورد ومتعاقب اون خانوم شهسواری با یه سینی حاوی دوفنجون نسکافه وارد شد.
محمد عصبانی سرش داد زد.
ـ کی بهتون اجازه داد بیاین تو؟
منشی بیچاره با دستایی لرزون وچشمایی که از ترس دو دو می زد زمزمه کرد.
ـ من...من در زدم.
ـ من به شما اجازه ی ورود دادم؟اصلا کی ازتون خواست از ما پذیرایی کنین؟
اشک تو چشمای زن بیچاره حلقه زد.
- ببخشین منظور خاصی نداشتم.فقط خواستم...من دیگه می رم با اجازه.
درو با ناراحتی پشت سرش بست.محمد کلافه پوفی کرد وعصبی انگشت های کشیده اشو لای موهاش فرو برد.می دونستم به همین زودی بابت چنین برخورد تندی که با اون زن داشته پشیمونه.اصولا کم پیش می اومد کسی رو از خودش دلگیر کنه.اونم یکی که لااقل چهارده،پونزده سالی ازش بزرگتر بود.

با تاسف سرتکان داد ودوباره نگاهشو از پنجره به بیرون دوخت.
ـ صحبت از اتفاقاتی که هیچکدوممون نمی تونستیم مانع ازوقوعش بشیم،دیگه بی فایده ست.بهتره بحث رو عوض نکنی.تو منو متهم کردی که نمی شناسمت.منم ازت پرسیدم که تو از من چی می دونی؟خب بگو،خیلی مایلم بشنوم.
صادقانه اعتراف کردم.
ـ هیچی.ولی لااقل پیش وجدانم راضی ام که سعی در شناختنت کردم.اما تو چی؟من با وجود اینکه هرگز این موضوع حس خوبی بهم نداد اما تلاش کردم برات یه زن مطیع وخوب باشم.با خواسته های تحمیل شده ات کنار بیام واین زندگی رو با همه ی بد وخوبش تحمل کنم.
به خنده افتاد.یه خنده ی عصبی وهیستیریک.
ـ تحمل؟!...من از تو فقط جبهه گیری ومقاومت ولجبازی دیدم.دربرابر عقایدم،اظهارنظرهام،خواسته هام،علایقم وحتی عشقی که بهت ابراز می کردم.
ـ من کی بهت اعتراض کردم؟کی جلوت وایسادم؟کی دست رد به سینه ات زدم ودربرابر این ابراز عشقی که ازش حرف می زنی جبهه گرفتم؟
ـ خب قبول دارم که اون اوایل همه چیز خوب بود اما بعدش...
با نفرت حرفشو قطع کردم.
ـ بعدش رو این تو بودی که خراب کردی.با رفتارهات،باسکوت های بی جا واحمقانه ات،با تردید ها وبلاتکلیفی هات.
دوباره برگشت ودوسه قدمی به طرفم اومد.
ـ طوری حرف می زنی که که انگار این زندگی با اشتباهات من از هم پاشیده.خودت چی؟فکر می کنی یه همسر ایده آل ونمونه بودی؟
ـ نبودم.اما لااقل سعی کردم تو رابطه با تو کم نذارم.
پوزخند دردآوری زد وبا تمسخر نگام کرد.
ـ از نظر تو زن خوب بودن این بود که تو تختخواب بهم نه نگی...آره از این لحاظ هرگز سعی نکردی کم بذاری.
گوشام از چیزی که به زبون آورد سوت کشید.با بی پروایی فریاد زدم.
ـ تو هم از زن بودن من فقط همین جنبه اش رو می خواستی.
از شدت خشم وعصبانیت نفس نفس می زدیم وشوکه وناباور بهم خیره بودیم.شاید قبل از این جدایی هیچکدوممون حتی حدس هم نمی زدیم که یه روز اینطور وقیحانه تو چشمای همدیگه زل بزنیم ودرمورد مسائلی بحث کنیم که تو زندگی مشترکمون حتی از بیان کردنش شرم داشتیم.انگار حالا که همه چیز بینمون تموم شده بود،خیلی راحت تر می تونستیم حرمت ها رو زیر پا بذاریم.
از نگاه عصبی وانتقام جوش می خوندم که بدجوری تحت تاثیر حرفام قرار گرفته.چون سعی کرد بهم نزدیک شه.
ـ آفرین.خیلی از جوابت خوشم اومد.معلومه حسابی ازم شناخت پیدا کردی.
با خونسردی تصنعی ومتظاهرانه از جام بلند شدم وکیف سنگینمو برداشتم.
ـ مث اینکه قرار نیست با حرف زدن به جایی برسیم.من دیگه می رم.تو هم بهتره تا فردا حسابت پر باشه وگرنه...
دوباره بهم نزدیک شد.
ـ وگرنه چی؟داری فرار می کنی؟
یه قدم ازش فاصله گرفتم وبا صدایی که از شدت ترس می لرزید گفتم: وگرنه چک رو برگشت می زنم.
سرتکان داد وبا لحنی اغوا کننده گفت: خب بزن.فکر می کنی بعدش چی می شه؟میخوای با این تهدید ها منو بترسونی؟
یه قدم دیگه به سمت در برداشتم واون هم جلو اومد.حالا دیگه کاملا به دیوار چسبیده بودم وفاصله ی کمی باهاش داشتم.نفس های داغش به صورتم می خورد وباعث پیچ خوردن بی دلیل همه ی وجودم می شد.دستشو به سمت صورتم دراز کرد وبا تیز بینی تو نی نی چشمام زل زد.
ـ اما اونی که باید بترسه من نیستم،تویی...هیچ می دونی تو عده بودن یعنی چی؟
سکوتم باعث تفریحش شد واونو برای ادامه ی حرفاش جسورتر کرد.
ـ کافیه فقط اراده کنم،می شنوی؟فقط اراده کنم که بهت رجوع کنم.اونوقت اگه زمین وزمان رو بهم بدوزی باز نمی تونی کاری کنی.چون موظفی که برگردی.باورت نمیشه حتی نیاز به گفتن نیست.ببین...کافیه نوک همین انگشتام به بهونه ی نوازش به صورتت بخوره دیگه همه چی تمومه.
نیش اشک تو چشمام نشست وبا ناباوری بهش زل زدم.
ـ این بازی رو تموم کن.بذار برم.
دستم به سمت دستگیره ی در دراز شد اما اون با مشت محکمی که کنار سرم روی دیوار کوبید،باعث شد از ترس تو خودم جمع شم ونا خواسته جیغ بکشم.
در اتاق خیلی ناگهانی باز شد ونینا مات وبهت زده به من ومحمد که زیادی نزدیک بهم ایستاده بودیم، خیره موند.
ـ اینجا چه خبره؟
محمد بدون اینکه خودشو عقب بکشه با خشم سرش داد زد.
- برو بیرون.کی بهت اجازه داد بیای تو؟
ابروهای نینا بیشتر تو هم گره خورد وبدون اینکه از عصبانیتش بترسه،بهش تشر زد.
ـ بهتره این داد وبیداد هارو تمومش کنی.اینجا محل کاره نه خونه یا دادگاه خانواده.یه عده آدم کنجکاو وفضول اون بیرونن ومنتظرِ وقت که از رئیسشون یه نقطه ضعف وآتوی حسابی بگیرن.تو که نمی خوای اینقدر راحت توتصوراتشون بشکنی.
نگاهش به من اما طرف صحبتش دختردایی ریز نقش وزیبا اما جسورش بود.
- تنهامون بذار.
نینا با تاسف سر تکان داد واز اتاق بیرون رفت ودرو محکم بهم کوبید.محمد نیشخند تلخی زد ودوباره همه ی توجهش رو معطوف نگاه خیسم کرد.
- ترسیدن اصلا چیز خوبی نیست مگه نه؟اما من نمی خوام بترسونمت.
خودشو عقب کشید وپوزخندی اعصاب خورد کن بهم تحویل داد.
ـ به سرمم نزده که بخوام بهت رجوع کنم.دلیل رفتار بد من،برخورد بدتر تو بوده.اینکه با سواستفاده از نبودنم تو زندگیت هرکاری که بخوای بکنی...آیلین از اون زن فاصله بگیر.این یه دستور یا تهدید نیست.فکر کن یه خواهشه.لااقل تو این سه ماه.
اشکام تند تند اومد پایین.
ـ لعنت به تو واون عده ی سه ماهه.
دستشو برای دلجویی دراز کرد اما من خودمو عقب کشیدم.
ـ برو به جهنم.
درو باز کردم ولی قبل از خروجم حرفی زد که باعث شد واسه چند ثانیه مکث کنم.
ـ من نمی دونم این زن چطور سر وکله اش تو زندگیت پیدا شد،به حرفایی که پشت سرشم هست اهمیتی نمی دم.فقط حس خوبی بهش ندارم همین...نمی خوام آسیبی بهت برسونه آیلین.خواهش می کنم از اون خونه بیرون بیا.مجبورت نمی کنم برگردی پیشم واین مدت رو تو اون خراب شده ای که ازش دل خوشی نداری بگذرونی اما لااقل برو پیش هانا.اینجوری منم خیالم راحت تره.

سرمو پایین انداختم وبی مقدمه پرسیدم.
- تو شخصی به اسم بوستانی می شناسی؟
شب سیاه چشماشو بهم دوخت وزمزمه وار گفت:رحیم بوستانی؟!
شونه بالا انداختم.
ـ نمی دونم.اما فکر می کنم یه کارگذار بورس باشه.
ـ خودشه...تو اونو از کجا می شناسی؟!
ـ اونطور که از صحبتای خاله ورئیسش فهمیدم تو فروش سهام شرکتشون نقش داشته.
با کنجکاوی سر تکان داد.
ـ خب این چه ارتباطی با من پیدا می کنه؟
ـ مهندس کامرانی رئیس شرکت تو رو خیلی خوب می شناسه.
چشماشو ریز ومتفکرانه زمزمه کرد.
- کامرانی؟!...چقدر این اسم برام آشناست.
با بی تفاوتی گفتم:به هرحال همینجوری سوال کردم.من دیگه می رم.تصمیم دارم همین روزا مستقل شم.البته اگه بتونم اون چک رو نقد کنم.
با ناراحتی سر به زیر انداخت.
ـ نگران نباش.همین فردا نقد می شه...آیلین؟!
نگاش نکردم.
ـ بله؟
ـ از اون خونه بیا بیرون.فکر کن این آخرین خواهشیه که ازت دارم.می دونم از گذشته وهرچی که به من مربوط می شه متنفری اما فقط همین یه بار، باشه؟
تو صداش غمی بود که ناخواسته پای اراده مو سست می کرد. جوابی ندادم ومردد از اتاقش بیرون اومدم. اون لحظه ازش دلگیر بودم وگرنه حداقل یه چیزی می گفتم تا از این دلنگرانیش کم شه.
به محض خروجم با چهره ی برافروخته وناراحت نینا روبرو شدم.با دیدنم رو برگردوند وبه سمت اتاقش پاتند کرد.نمی دونم چرا هیچ وقت نسبت به حضور این دختر تو زندگی محمد حس بدی نداشتم.
***
87
فیش پرداخت شده که رو پیشخوان قرار گرفت،نفسی از سر آسودگی خیال کشیدم.
ـ مبلغ به حسابتون واریز شد.
فیش رو بی فوت وقت برداشتم.
ـ ممنون آقا...روز خوبی داشته باشین.
ـ شمام همینطور.
از بانک بیرون اومدم ولبخند غمگینی رو لبم نشست.بلاخره نقد شده بود اما...خوشحال نبودم ونمی تونستم خوشحال باشم.حتی به اندازه ی ذره ای قلبم آروم نگرفته بود.سوز سرما رو پوستم نشست و منو آنی تو خودم جمع کرد.یه خاطره ی تلخ تو ضمیر خودآگاهم نقش بست وکم کم منو از زمان حال جدا کرد وبه اون روزها برد.
***
نگاهم به حلقه ای بود که تو انگشت کشیده وباریک دست چپم به بازی گرفته بودم وتموم حواسم پی فریاد ها وداد وبیداد دده بود.ساعتی می شد که از راه رسیده وکم وبیش یه چیزایی رو می دونست.
ـ غلط کرده دختره ی خیره سر.مگه ما آبرومون رو از سر راه آوردیم؟اون روزی که داشت به ایل بیگی ها جواب بله رو می داد باید فکر امروز رو هم می کرد.
بابا با استیصال جواب داد.
ـ شما بگین چیکار کنم؟زیر بار مراسم عروسی نمی ره.میگه اون عقدشم از سرش زیادی بوده.از پسره وخونواده اش هیچ دلِ خوشی نداره.میگه اگه پامو بذارم تو خونه ی محمد خودمو می کشم.
ـ خیلی بی جا کرده گیس بریده.بهش بگو اگه پاشو نذاره من می کشمش.
هیچ وقت دده رو اینقد عصبی وغیر قابل کنترل ندیده بودم.اون می خواست هرطور شده این ازدواج سر بگیره.پای منافع طایفه وسط بود.اما منم برای اینکه اینجا باشم وبگم نمی خوام زیر یه سقف با محمد زندگی کنم،دلایل موجه خودمو داشتم.
از زمانی که با اون دید بدی که نسبت بهش پیدا کرده بودم،سر سفره ی عقد نشستم وبانفرت بله رو به زبون آوردم تا به امروز اونقدر اتفاقات ناامید کننده وتاثربرانگیزبرام اتفاق افتاده بود که نمی تونست تغییری توی تصمیمم بوجود بیاره.
خرید عقدمون با پشت چشم نازک کردن های مدام وحرفای نیش دار وپراز کنایه ی مادرش همراه بود.واسه گرفتن نتیجه ی آزمایش هم که خود محمد نتونست بیاد واین موضوع رو به من محول کرد.از این نادیده گرفته شدن ها وبی اعتنایی ها عصبی بودم.انگار کم اهمیت ترین کار دنیا واسه محمد مراسم عقد وازدواجمون بود.مدام با دفترش تو تهران تماس می گرفت واز اینکه کارها اونجوری که اون می خواست پیش نمی رفت،عصبی بود.
با یکی از مشتری هاش درگیری حقوقی پیدا کرده و اون روزا کم حوصله تر از همیشه به نظر می رسید.
تاروزی که من ومحمد عقد کردیم حتی به اندازه ی یه جمله یا یه اشاره ی محبت آمیز بینمون رد وبدل نشده بود.نمی دونستم دردمو باید به کی بگم.نه تجربه ای تو اینجور مسائل داشتم ونه کسی رو می شناختم که بتونم ازش کمک بگیرم.فقط اون شب آخری که جیران خاله ی بزرگم برای حضور تو مراسم عقدم،خونه ی ما بود محض درد ودل واز اونجا که خاله همیشه با اینجور مسائل با یه دید باز وجوون پسند برخورد می کرد یه چیزایی رو گفتم واون به نکته ای اشاره کرد که شاید هرگز تو این مدت به چشم خودم نیومده بود.
بی تجربگی محمد، چیزی که تو رابطه مون کاملا خودشو نشون می داد.اون بارها اعتراف کرده بود اونقدر تو دنیای تحصیلات وکارش غرق شده که فرصت چنین مسائلی رو نداشته وفقط زمانی به خودش اومده که بنا به خواست خونواده تصمیم به ازدواج گرفته واز اونجا که دورا دور منو می شناخته،پیشنهاد خواستگاری از منو به خونواده اش داده واونام با این موضوع موافقت کردن.
خب با وجود دونستن چنین مسائلی اطرافیانم انتظار چه واکنشی از من داشتن.باید به خاطر چنین انتخابی خوشحال می بودم؟
با این حال،اون روز من سعی کردم بزرگتر از سنم وبا منطق برخورد کنم.لااقل تا لحظه ای که پدر محمد دوباره سر مهریه ام بازی در نیاورد...یعنی واقعا تفاوت بین پنج تا چهارده سکه اونقدری زیاد بود که کسی مث جهانگیر خان با اون مرغداری پیشرفته ی بزرگ وکشتارگاهی که داشت رو به تقلا بندازه؟به قول خاله جیران حرف سر تفاوت این تعداد سکه نبود.حرف سر این بود که بلاخره نظر کدوم طایفه به کرسی می شینه.
خودمو حتی آماده کرده بودم که اگه بازم به توافق نرسن بدون هیچ اظهار پشیمونی جواب رد بدم.منم خون مغانلوها تو رگهام بود.پاش که می رسید منافع طایفه روبه منافع خودم ترجیح می دادم.وقتی رفتار جهانگیر خان رو می دیدم لجم می گرفت ودلم می خواست هرطور شده این ازدواج با مقدار مهریه ی پیشنهادی بابا سر بگیره.واسه همین با تنفر وبیزاری به محمد جواب بله رو دادم.تنفری که هرگز از ذهنم پاک نشد.
صدای فریاد دده باعث شد از ترس تکان سختی بخورم.
ـ این همش تقصیر توئه منصور.نباید بهت اجازه می دادم هرگز از ایل جدا شی.لیاقت دخترت داشتن چنین امکاناتی وتحصیل تو دانشگاه نبود.اون باید الآن تو یه اوبه با چهار یا پنج چادر زندگی می کرد و همه ی فکرش ریسیدن پشم گوسفند ها با دوک نخ ریسی بود.

ای کاش دنیای من به همون چادرهای نمدی وریسیدن پشم محدود می شد تا اینقدر به خاطر نرسیدن به باور هام تو محیطی که به قول دده تموم امکانات رفاهی برام فراهم شده بود،عذاب نمی کشیدم.
واقعا سهم من از زندگی این بود؟اینکه تموم عمرم رو با مردی سرکنم که تموم احساساتش تو دوسه جمله ای کوتاه ویه نگاه با محبت خلاصه می شد.باکلی حرف که برای نگفتن به هم داشتیم؟
سه روز بعد از عقدمون بود که پوران منو برای پاگشا خونه شون دعوت کرد.خب من تو مراسم پاگشایی که برای آیناز گرفته بودن،دیده بودم که زن عمو چه استقبالی از عروسش کرد.زیر پاش یه گوسفند قربونی کردن ویه سرویس طلای ظریف وزیبا بهش هدیه دادن.تازه عمو حتی ده درصد ثروت جهانگیر خان رو نداشت.
اون روز به محض ورودمون به خونه شون که از یه حیاط بلند با درخت های گیلاس شروع می شد وبه ساختمانی دوطبقه می رسید،مینا عروس بزرگ خونواده وحمیده تنها خواهرشوهرم که دوسالی هم ازم کوچیکتر بود به استقبالم اومدن.یه استقبال گرم وصمیمی که با وجود حضور نداشتن پوران وپدرشوهرم تا حدودی قابل قبول بود.من اونقدرها پی تشریفات اینجور مراسم ها نبودم.واسه همین وقتی چیزی هم زیر پام قربونی نکردن توجهی نشون ندادم.
مینا جاری بزرگم با یه کت ودامن پسته ای که اندام چاق ودرشتش رو پُر تر نشون می داد،جلو جلو راه می رفت.از اون روسری که قاب صورتش رو کامل گرفته بود وجوراب های مشکی ضخیمی که به پا داشت پیدا بود زن معتقدیه.حمیده یه ژیله ی سفید وطوسی با شلوار کتان مشکی به تن داشت.با اون موهای کاملا کوتاه،ظاهری پسرونه واسه خودش درست کرده بود.
پوران بالای پله ها متکبرانه وبا ابهت ایستاده وچشم به راه اومدنمون بود.محمد جلو رفت وصورت مادرش رو بوسید.به دنبال اون من قدم جلو گذاشتم تا به ببوسمش اما پوران با اکراه دستمو گرفت و صورتشوفقط برای یکبار بوسیدنم جلو آورد.جوسنگین وسردی بود.حمیده ومینا هم به نوعی تحت تاثیر این جو سکوت کرده بودن.هیچ وقت از این زن خودخواه که لقب مادرشوهرم رو یدک می کشید، خوشم نیومد.زنی که اخلاق تند وبدش،چهره ی نازیباش رو زشت تر هم نشون می داد.
با تعارف کوتاهی که کرد نگاه مرددی به محمد انداختم وبا تاییدش وارد خونه شدم.یه هال بزرگ ودلباز که دودست مبل راحتی فضای جادار اونجارو پر کرده بود.سمت چپ نزدیک در ورودی پله می خورد وبه طبقه ی بالا منتهی می شد.که احتمال می دادم اتاق خواب ها اونجا باشن.درست روبروی پله ها وسمت راست دربزرگی با کنده کاری های بسیار زیبا به سالن پذیرایی باز می شد.جایی که تفاخر با اون مبل های شیک ،پرده های بلند و خوش طرح وفرش های ابریشمین دستبافت دوازده متری به طرز تهوع آوری به آدم تحمیل می شد.
روی یکی از مبل های راحتی تو نشیمن نشستیم و حمیده با چایی وشیرینی بادومی که دستپخت مینا بود ازمون پذیرایی کرد.تموم مدت پوران با ابروهایی تو هم گره خورده من ومحمد رو که روی یه مبل دونفره نشسته بودیم،می پایید.حرفی نمی زد وهمین سکوتش اعصاب خوردکن بود.
ازوقتی وارد خونه شده بودم احساس معذب بودن حتی یه لحظه هم ازم دور نشد.خودمو عضوی از این خونواده حس نمی کردم ونمی تونستم بارفتارهای پوران کنار بیام.
محمد بعد از صرف چای باتماسی که باهاش از دفتر گرفتن از جاش بلند شد وبه حیاط رفت.مینا با لبخند مادرانه ای جاشو پر کرد.اختلاف سنی من واین جاریم چیزی حدود هفده سال می شد.ازش خوشم می اومد.مهربونی ومحبتش ذاتی بود.نه مث جاری دیگه ام فرزانه زن حمید که حتی لبخند هاشم از روی تظاهر بود.
یه سوال بی ربط تو ذهنم نقش بست وهمونم به زبون آوردم.
- فرزانه خانوم اینام می یان؟
مینا جواب داد.
ـ آره منتها یکم دیر.
حمیده با ناراحتی گفت:فرزانه زیاد با خونواده ی ما راحت نیست.معمولا سعی می کنه ازمون فاصله بگیره.همیشه دیر می یاد وزود می ره.
تو دلم طلبکارانه گفتم( لابد بنده خدا حق داره.بااین مادرفولاد زره که جلوم نشسته واون جهانگیر خان طماع بایدم ازشون فاصله بگیره.)
پوران به حمیده تشر زد.
ـ حواست به غذاهای رو گاز هست؟
این یعنی نباید درمورد روابط بین اعضای خونواده جلوی من وارد جزئیات شه.اونم تو اولین برخورد وبه اصطلاح مراسم پاگشا.طفلی حمیده از این برخورد تند جا خورد وسریع خودشو جمع کرد.اون که از جاش بلند شد،پوران رو به مینا گفت:تو هم برو یه نظارتی بکن.این بچه زیاد وارد به کار نیست.
مینا بی چون وچرا بلند شد ودنبال حمیده رفت.خوب حس می کردم اون زن دنبال یه فرصت واسه تنها صحبت کردن باهام می گرده.
ـ من آدم رکی هستم.سعی نمی کنم چیزی تو دلم بمونه.درمورد تو همونطور که خودت می دونی انتخاب وسلیقه ی من نبودی.کس دیگه ای رو واسه محمد درنظر داشتم که اون قبول نکرد.برا همین به خودشم گفتم انتظار نباید داشته باشین خیلی راحت با این شرایط کنار بیام.سر ازدواج حمید با فرزانه من کم عذاب نکشیدم که بخوام با این اتفاق هم خوب برخورد کنم.همه ی اینا به کنار رفتارهای خودت وخونوادتم این روزا حسابی اذیتم کرده.به خواهش جهانگیر و محمد سکوت کردم وگرنه من کسی نیستم که کوتاه بیام.واسه همین هیچ خوش ندارم برخورد اشتباهی دیگه ازت ببینم تا اون کینه ی قدیمی رو که از تیره وطایفه تون دارم به یاد بیارم.
تموم تنم از حرفاش یخ زد ویه بغض سنگین رو گلوم نشوند.احساس غریب بودن به دلم چنگ انداخت وبا ناباوری به نگاه سرد وبی محبت پوران چشم دوختم.چیز زیادی از اون کینه ی چندین ساله نمی دونستم.مامان می گفت طایفه ی پدری این زن محاله بخوان وصلتی با طایفه ی ما داشته باشن.شاید اگر مناسبات وروابط خوب بین طایفه ی جهانگیر خان وما وجود نداشت این وصلت هرگز سر نمی گرفت.

خاله دیشب خونه نیومد.میگفت واسه یه قرار کاری مهم باید بره اصفهان.هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که باهاش حرف بزنم.صبح که ازخواب پا شدم یه دستی به سر وگوش خونه کشیدم.طرلان زن بی سلیقه ای تو این امور بود.جز اتاق خوابش که دوست داشت همیشه همونطور بهم ریخته باشه، باقی اتاق ها مرتب شد.واسه ناهارهم ته چین درست کردم.محمد این غذا رو دوست داشت.با تکان دادن سرم سعی کردم تصورات ناامید کننده رو پس بزنم وفکرمو از اون وحواشی زندگیش دور کنم.
یه سر به وبلاگم زدم ولباسایی که صبح تو ماشین لباسشویی ریخته بودم وحالا شسته شده بود، رو بندکس آویزون کردم.گوشیم زنگ خورد وتصویری از چهره ی خندون هانا رو صفحه اش نقش بست.
ـ سلام فدات شم خوبی؟
ـ سلام ممنون.توچطوری؟لاوین ودخترت آوات خوبن؟
ـ من خوبم.اونام خوبن.نمی یای اینورا؟
داشتم میز ناهارمو می چیدم.
ـ نه یکم سرم شلوغه.راستی اون کتابی که گفته بودی واسه تحقیقاتم حتما بخونمش چی بود؟
ـ گل صحرا، خاطرات واریس دیری.
گوشیمو مابین سر وشونه قرار دادم ودر یخچال رو باز کردم.یه لحظه به ارتباط سمیه وخاطرات زنی که قرار بود واسه تحقیقاتم حتما مطالعه شون کنم فکر کردم.چه ارتباطی میتونستن بیشتر از این با هم داشته باشن که هردو یه خاطره ی مشترک سیاه داشتن که تا ابد رو زندگیشون سایه انداخته بود.
ظرف زیتون رو گذاشتم رومیز ویه لیوان آب واسه خودم ریختم.
ـ مال کدوم انتشاراته؟
ـ راستش الآن یادم نمی یاد.می گردم برات پیدا می کنم...چه خبر از محمد؟بلاخره قضیه ی مهریه حل شد؟
ـ آره دیروز رفتم چک رو نقد کردم.
ـ چیزی در موردش نگفتی.
ـ فرصت نشد.
باکمی مکث پرسید.
ـ حالا میخوای چیکار کنی؟
ـ باید هرچه زودتردنبال یه خونه بگردم.زندگی با خاله اونقدرهام آسون نیست.
ـ الآن اونجاست؟!
نگاه ناامیدی به دورتا دور خونه انداختم و گفتم:نه رفته اصفهان.
ـ باشه من مزاحمت نمی شم.فرصت پیدا کردی یه سر بهم بزن.
ـ حتما فعلا خداحافظ.
تماس رو قطع کردم ومایوسانه واسه خودم غذا کشیدم.
***
پوران هنوزم با دشمنی آشکاری بهم نگاه می کرد ودوست داشت تاثیر تک تک جملاتی رو که به زبون آورده بود تو چشمام ببینه.ناباورانه نگاهمو به فرش زیر پام دوختم وبه این فکر کردم که کدوم عروسی روز پاگشا اینطوری با حرفای مادرشوهرش سورپرایز شده.
ـ فکر می کردم موقعی که دارم پا به این خونه میذارم نه عروس که به جای دختر این خونه ام.اما ظاهرا اشتباه می کردم.
نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت.
ـ دختر این خونه؟هنوز مسئله ی عروس این خونواده بودنت برام هضم نشده ست.تو که انتظار نداری اینقدر زود باچنین مسئله ای کنار بیام؟
صدای قدم های محمد که بهمون نزدیک می شد ،ناخواسته باعث شد سرمو بلند کنم.
ـ ببخشین یه تماس ضروری بود.
با اشکی که دیگه نمی تونستم مهارش کنم از جام بلند شدم.
- محمد بریم.
با بهت پرسید.
- کجا؟!
می خواستم بگم به جهنم،یه جایی غیر از اینجا، اما وقتی لبخند پیروزی رو، رو لبای اون زن دیدم منصرف شدم.من نباید کم می آوردم وکوتاه می اومدم.
- اتاق تو...باید لباسمو عوض کنم.اینجوری راحت نیستم.
اخمای پوران تو هم گره خورد.نگاه خیسمو به چشمای منتظر وناباور محمد دوختم وازش خواهش کردم راه رو نشونم بده.
از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق نورگیر ودلبازش شدیم.همه چیز از تمیزی برق می زد وبیش از حد تصورم اوضاع اتاق مرتب بود.درست مث اخلاق شسته ورفته ی محمد.
ـ چیزی شده؟!
باخشم بهش توپیدم.
ـ دیگه می خواستی چی بشه؟اومدیم اینجا که مادرت پاگشام کنه یا شخصیتمو زیر سوال ببره؟
با احتیاط پرسید.
ـ باهات تندی کرده؟
ـ تندی؟!هرچی رسید بهم گفت.
با این حرف دوباره بغض کردم وباشونه هایی افتاده رو تختش نشستم.اشکام تند تند اومدپایین و واسه اولین بار حتی با حضور مردی که ادعا می کردم شوهرمه،احساس بی پناهی کردم.
خواست بهم نزدیک شه وبغلم کنه اما من با خشونت دستشو پس زدم واون به جای اینکه این مقاومت ناخواسته رو با اصرار بشکنه و منو تو آغوشش بگیره ودلداریم بده، سریع عقب نشینی کرد.
اون روزمدام یه مشت حرف رو به عنوان توجیه رفتار زشت مادرش بهم تحویل داد وعذرخواهی کرد.اما من به عذرخواهی اون نیازی نداشتم.
پدر شوهرم ،محمود شوهر مینا وتنها پسرشون سیاوش وحمید وزنش که اومدن مهمونی حالت رسمی تری به خودش گرفت. تو این فاصله تونستم کمی خودمو جمع وجور کنم واز اون حالت منقلب وناراحت بیرون بیام.
راستش از جوی که بین اعضای این خونواده وجود داشت اصلا خوشم نمی اومد.هرسه تا برادر مودبانه وبا احتیاط با پدرومادرشون صحبت می کردن.انگار کلاً رفتار وبرخوردشون با هم برپایه ی یه احترام افراطی و عاری از صمیمیت بود.این میون شاید فقط مینا با اون محبت خالصانه وحمیده به خاطر روحیه ی شاد وسرزنده ای که داشت جو رو تا حدودی متعادل می کردن.
معذب بودم ورفتار محمد معذب ترم می کرد.اونم وقتی که میون جمع خیلی کم باهام صحبت می کرد وجزء محالات بود اگه منو مستقیما وبه اسم،مخاطب قرار بده.داشتم از دست این برخوردهاش دیوونه می شدم.اون حتی نگاهمم نمی کرد.نمی دونم با این بی توجهی می خواست چی رو ثابت کنه.اینکه واسه بزرگترها حرمت قائله؟
قسمت ناامید کننده اش اونجا بود که محمود وحمید هم چنین رفتاری رو با همسرانشون داشتن.بهشون بی احترامی نمی کردن اما توجه خاصی هم نشون نمی دادن.مینا که عادی برخورد می کرد اما از چهره ی عصبانی فرزانه وپشت چشم هایی که گاه وبی گاه واسه حمید نازک می کرد،کاملا پیدا بود از این موضوع رنج می بره.
اون روز واسه پاگشام،جهانگیر خان برگه ی قولنامه ی یه خونه باغ هزار ودویست متری رو داد دستم که معلوم نبود مال کدوم روستاست.خونه باغی که حتی سندم نداشت وتازه بعد ها محمد برام روکرد که خودش اونجارو خریده.اینم از کرم ولطف پدرشوهرم که با اون همه ثروت ودارایی واسه پاگشای عروسش اینجوری مایه گذاشته بود.

از دو روز پیش که چک رو نقد کردم،همش منتظربودم باهام تماس بگیره وشده یه کنجکاوی کوچیک به خرج بده وسردربیاره می خوام با این پول چیکار کنم اما تماس نگرفت.
خاله صبح زود رسیده بود وهنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که باهاش صحبت کنم.یه جورایی سرقضیه ی آشناییم با کامرانی ها ازش دلگیر بودم.برام اصلا صورت خوشی نداشت که کیوان اونطور رک و وقیحانه بهم زل بزنه وبگه دلیل این کنارهم بودنمون خواسته ی طرلانه.
مقنعه ی سورمه ایم رو جلو آینه پوشیدم.این رنگ بهم می اومد وبه پوست روشنم جلوه ی بیشتری می داد.مثل اکثر زن های طایفه مو مشکی بودم.باقدی بلند که خصیصه ی مردان ایلم بود.هانا همیشه ادعا می کرد زیادی مغرور وبه خود مطمئنم.حرفاشو کاملا قبول داشتم،چون اینم جزء خصوصیات اخلاقی شاهسون ها به حساب می اومد.
کیفمو که طبق معمول همه ی دار وندارم توش بود به زحمت رو شونه جابه جا کردم وراه افتادم.امروز کلی کار داشتم.باید یه سر به چندتا معاملات ملکی می زدم تا بتونم خونه اجاره کنم.رفتن به دانشگاه هم بود،باید یه سری مدارک رو تحویلشون می دادم.واسه ناهار هم با هانا قرار داشتم.تازه اگه وقتی پیدا می کردم باید ماشین رو واسه معاینه ی فنی می بردم.
ازمجتمع که بیرون اومدم نگاهم به آژانس املاک آقای فرخی که همسایه ی خاله بود،افتاد.بدم نیومد جایی که میخوام اجاره کنم نزدیک به اینجا باشه.تصمیم به خرید خونه نداشتم.نه تا وقتی برآورد هزینه های ساخت مستندی رو که یه جورایی کعبه ی آمال وآرزوهام بود ،نکرده باشم.
خود آقای فرخی هم وقتی حرف به خرید خونه کشید، منو از تصمیم گیری سریع منصرفم کرد.
ـ دوست دارین همین حوالی خونه اجاره کنین؟
سر تکان دادم.
ـ بله،یه جایی نزدیک خونه ی خاله ام.
یه نگاه گذرا به پرینت مواردی که واسه اجاره داشت انداخت.
ـ چندجایی براتون سراغ دارم اما اینکه مورد پسند واقع شه یا نه...
میون کلامش اومدم.
ـ زیاد تو این مورد سخت گیر نیستم.بیشتر امنیت محیط برام مهمه.چون به هرحال قراره تنها زندگی کنم.
آقای فرخی ابرویی بالا انداخت ودستی به موهای کم پشت جلوی سرش کشید وبه اصطلاح مرتبشون کرد.
ـ خب اجاره ی خونه ی مجردی به همین آسونی هام نیست.هرصاحبخونه ای به راحتی این مسئله رو قبول نمی کنه.باید دلیل موجه داشته باشین.مثلا دانشجو باشین یا شاغل.
یه لحظه جا خوردم.این اولین موردی بود که بعد از جدایی از محمد به عنوان یه مشکل به چشمم اومده بود.نمی خواستم دروغ بگم، نه شاغل به حساب می اومدم نه دانشجو.من فقط یه زن مطلقه بودم که مقدار قابل توجهی پول داشت ویه هدف بزرگ که نمی دونست چطور باید بهش جامه ی عمل بپوشونه.
سکوتم باعث شد اون دوباره به حرف بیاد.
ـ فکر می کنم هیچ جا بهتر از مجتمع خودمون نباشه.
- واحد خالی داره؟
ـ داشتن رو که داره اما...چرا زودتر به ذهنم نرسید.واحد روبرویی خانوم پاشایی خالیه.
- صاحبخونه اش چی؟راضی میشه به یه خانوم مجرد خونه اجاره بده؟
نگاه کنجکاو وخیره اش رو بهم دوخت.انگار اون بیشتر از صاحبخونه منتظر بود دلیل این تصمیم رو بدونه.خوشبختانه کسی از علت حضورم تو خونه ی خاله وگذشته ای که داشتم،خبر نداشت.همین بهم قوت قلب می داد وباعث می شد با جسارت اونجا بشینم و وانمود کنم یه دختر مجردم نه یه زن مطلقه.
روزی که جلوی محمد ایستادم وباشجاعت پیشنهاد جدایی رو قبول کردم پی همه چیزو به تنم مالیده بودم.اینکه دیگه جایگاهی تو خونواده نخواهم داشت وباید واسه اداره ی زندگیم فقط به اراده ی خودم تکیه کنم.اینکه یه زن مطلقه باشم و سرم رو تو جامعه ای که نگاه خوبی به امثال من ندارن،بالا بگیرم.
- صاحبخونه آشناست.نگران نباشین.
هیچ از عبارتی که به زبون آورد خوشم نیومد.برای چی باید نگران می بودم؟من که نمی خواستم دنبال کار زشت وناشایستی برم.
ابروهام تو هم گره خورد وکمی خودمو جمع وجور کردم.
ـ آشنا؟!
ـ مهندس کامرانی دیگه.مگه نمی دونستین واحد روبرویی هم مال ایشونه.
از چیزی که به زبون آورد چشمام گرد شد.
ـ یعنی واحد خاله هم مال آقای کامرانیه؟!!
اینبار ابروهای اون تو هم گره خورد.شاید انتظار نداشت من از این موضوع بی خبر باشم.جوابی به سوالم نداد وبه جاش پرسید.
ـ بلاخره چیکار کنم؟واسه اجاره ی اونجا باهاشون تماس بگیرم؟
بهت زده جواب دادم.
ـ تماس؟!...نه نه ممنون.
از جام بلند شدم.ذهنم مدام پی اتفاقات این چند وقت اخیر می رفت.باید ته توی قضیه رو در می آوردم.
خاله تو آپارتمان کامرانی زندگی می کرد.اون به عنوان رئیس،زیادی باهاش صمیمی بود ومحمد رو هم می شناخت.یه نفر این وسط به اسم بوستانی هم وجود داشت که ظاهرا فروش سهام شرکت کامرانی رو به عهده داشت ومحمد باهاش آشنا بود،خاله دنبال جور شدن یه رابطه ی صمیمانه بین من وکیوان می گشت،کیوان در مورد اون با طعنه حرف می زد ومن واقعا گیج بودم.نمی تونستم اینهمه برداشت وتصور متفاوت رو یه جا جمع کنم.

از خیر رفتن به دانشگاه گذشتم.باید هرچه زودتر با یکی حرف می زدم وتو این اوضاع کی بهتر از هانا که همیشه صبورانه به حرفام گوش می داد و راهنماییهاشم آگاهانه بود وصرفا برام دلسوزی نمی کرد.
جلو آپارتمانش که از ماشین پیاده شدم،در ورودی با یه تیک باز شد.مثل اینکه منتظر اومدنم بود.از پله ها بالا رفتم وسر راهم نگاه گذرایی به کاکتوس های طاهره خانوم صاحبخونه ی هانا انداختم.
در واحدش رو که به روم باز کرد،بلافاصله کیف سنگینمو تو بغلش گذاشتم.
ـ امروز به کل از تموم کار وزندگیم موندم...راستی سلام.
ـ سلام.حالت خوبه؟چیزی شده؟
ـ رفتم دنبال خونه بگردم،یه خونه همون اطراف.می خواستم نزدیک طرلان باشم.ولی بگو چی فهمیدم؟
ـ چطور مگه؟
کیفمو کنار تنها کاناپه ی تونشیمن گذاشت وجزوات وکتاب هاشو از رومیز جمع کرد.امتحاناتش هنوز تموم نشده بود.
بی توجه به سوالی که پرسید،گفتم:چند تا دیگه مونده؟
یه نگاه ناامید به کتاباش انداخت وگفت:یه دونه مونده.ولی باور کن همین آخری زجرکشم می کنه.
بی خیال خندیدم.
ـ نگران نباش بزرگ می شی یادت می ره.
ـ نگفتی چی فهمیدی؟
خنده ام نا خودآگاه جمع شد ومتفکرانه سر تکان دادم.
- برام شده یه علامت سوال بزرگ.یعنی خداییش خودمم چیزی ازش سر درنیاوردم.بگم هم باورت نمی شه.
ـ چرا اینقدر موضوع رو می پیچونی؟درست حرف بزن ببینم چی شده.
ـ خونه ای که طرلان توش زندگی می کنه،مال رئیسشه.
ـ خب؟
ـ خب همین دیگه.
چپ چپ نگام کرد.
ـ حالت خوبه آیلین؟داشتی می اومدی سرت به جایی نخورده؟همچین میگه یه چیزی فهمیدم که پیش خودم گفتم چی می تونه باشه.خب یه خونه از رئیسش اجاره کرده،اینکه مسئله ای نداره.
ابرویی بالا انداختم وبا تمسخر گفتم:نداره به شرطی که رابطه شون در حد یه رئیس وکارمند باشه.
چشماش از تعجب گرد شد.
ـ تو چیزی ازشون دیدی؟!
ـ فعلا نه اما حس می کنم یه خبراییه.قضیه ی دعوت خاله و اون حرفایی که پسر مهندس زد رو که برات تعریف کردم.حدس می زنم اونروز کیوان می خواست یه چیزایی رو به روم بیاره یا بهم بفهمونه.نمی دونم اما، دید خوبی نسبت به این موضوع ندارم.
ـ حالا میخوای چیکار کنی؟
ـ هنوز تصمیمی نگرفتم.یه جورایی گیجم.از یه طرف میگم همه چیزو به خاله بگم وازش توضیح بخوام،از اونطرف میگم فعلا حرفی نزنم تا ببینم چی پیش می یاد.
- به نظر من بهتره از اون خونه بیای بیرون.اینطوری طرلان هم نیاز به توضیح نداره.به هرحال هرکی زندگی خصوصی خودشو داره.
با بدجنسی گفتم:می بینم بدجور طرفدار حریم خصوصی دیگران شدی.این احیاناً در مورد زندگی من ومحمد که صدق نمی کنه؟
به شوخی اخم کرد وخندید.
ـ دقیقا.چون اون مث داداشمه وتو هم خواهر کوچیکمی.فقط ای کاش یکم زودتر بزرگ شی.
با این حرف دلخور نگاهمو ازش گرفتم.
ـ من بزرگ شدم.این شمایین که باور ندارین.
ـ اگه بزرگ شده بودی اینقدر راحت همه چیزو رها نمی کردی وزیر پا نمیذاشتی.
- تو تعریفت از همه چیز با اونی که تو ذهن منه زمین تا آسمون فرق داره.از نظر من دیگه چیزی برای حفظ کردن وزیر پانذاشتن نمونده بود.خودتم که دیدی محمد پیشنهاد طلاق رو داد.
با این حرف حسابی رو ترش کرد.
ـ تو هم که از خدا خواسته پیشنهادشو رو هوا زدی.گیرم اون احساسی تو این مسئله برخورد کرد.تو که ادعای بزرگ شدن داری چرا این تصمیم رو گرفتی.
ـ احساسی؟تورو خدا جوک نگو.اصلا من بچه،اون که بیست وهشت سالشه وظاهراً ازنظر تو خیلی هم عاقله چرا باید احساسی عمل کنه؟باور کن خودشم از این وضع خسته بود.
ـ اما...
دستمو جلو صورتش به نشونه ی سکوت بالا آوردم.
ـ دوباره شروع نکن.من باعثش نبودم،یا اگه بودم تنها مقصر این وضع به حساب نمی یام.اونم کوتاهی کرد و خودشو عقب کشید.
ـ وقتی به دلایل طلاقتون فکر می کنم خنده ام می گیره.شما اگه مشکلات من ولاوین رو داشتین چیکار می کردین؟حتما همون روزای اول فاتحه ی این ازدواج خونده بود.
خوشبینانه بود اگه فکر می کردم بدون داشتن حتی شرایط هانا زندگی مون از همون اول شکل میگرفت. اگه خواست دده واجبارش نبود،اگه پای منافع طایفه به میون نمی اومد،اگه حتی اصرار خود محمد نبود که یه جورایی باورم شه دوستم داره،هیچ وقت پامو تو خونه اش نمیذاشتم.
با ناامیدی سر تکان دادم وپوزخند دردآوری رو لبم نشست.
ـ تو این شهر هر روز حدود نود زوج از هم طلاق می گیرن.فکر می کنی چه تعداد از اینا دلایلشون منطقی وقابل پذیرشه؟اصلا چرا باید دنبال دلیل منطقی گشت وقتی بحث ودعوا هاشون سرمسائل جزئی شروع می شه واونقدر ادامه پیدا میکنه تا به اون نقطه برسن که من ومحمد رسیدیم.جایی که دیگه نسبت به حضور هم بی تفاوت وبی اعتنا بودیم.حتی دلیلی هم واسه دعوا نداشتیم.یه زندگی کسالت آور و بی هدف.ما داشتیم اون اواخر همدیگه رو فقط تحمل می کردیم.





برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: